We use Optical Character Recognition (OCR) during our scanning and processing workflow to make the content of each page searchable. You can view the automatically generated text below as well as copy and paste individual pieces of text to quote in your own work.
Text recognition is never 100% accurate. Many parts of the scanned page may not be reflected in the OCR text output, including: images, page layout, certain fonts or handwriting.
پرستار از معلم میپرسد : دیگه کسی نمونده . . ٩۰
۳ معلم به سارگ دان نگاه میکند دونا ازبچهها ابلههایشان را بهم نشان میدهند ومیخندند . ۱
معلم داد میزند : بشینید سرجاتان .
بچهها فوراً اطاعت میکنند .
معلم به پرستار : نه » همه زدن .
پرستار : پس کتتونو دربیارین مال شمارم بزنیم .
معلم لحظهای حیرت میکند آرام کتش را درمیا ورد .
محمد میخندد .
معلم : ساکت 1
ها فوراا سالکت مسوند .
پرستار آبله معلم را میکوبد . صحنه تاريك میشود .
سکانس بستم خارجی روز کنار در با
محمد درحالیکه کیسه خالی را دردست دارد ازمیان علفها میدود وبکنار ساحل میا ید وبدرپا نگاه میکند .
بدر درقایق نثسته وبطرف ساحل پارو میزند .
محمد به او نگاه میکند .
قایق نزديك میشود پدر ازقایق پائین میاآید توی آب میزند وطناب قایق را بدنبال خود به ساحل میکشد .
محمد منتظر ایستاده 0
پدر طناب را بطرف او میاندازذ .
محمد طناب را میگیرد وبه چوب جلوی آب میبندد .
پدر ماهیها را ازتوی قایق بطرف او روی علفها میاندازد .
محمد ماهیها را ازروی زمین برمیداره وتویکیسه میریزد کیسه را آزروی زمین بلند میکند وبطرف شهر میدود .
محمد ازروی پل آهنی عبور میکند .
محمد جلوی مغازه سبزیفروش ایستاده ومنتظر صاحب مغازه است دزدکی ازتوی بساط تنخمه برمیدارد ومیخورد صاحب مفغازه از پستوی مفازه بیرون میا ید محمد دستیاچه میشود وپوست تخمه را تف میکند صاحب مغازه ازثوی دخل باو پول میدهد محمد پول را میگیرد وبطرف قهوهخانه میرود .
محمد آزجلوی خانهها عبور میکند و وارد قهوهخانه میشود .
پدر جلوی پیشخوان ابستاده ومرد ی که همیشه درقهوهخانه پشت میزی نشسته مشغول عرق خوردن است . محمد بطرف پدرش میرود وپول را باو میدهد .
پدر پول را میگیرد وبه محمد میگوید : برو بشین اونجا با دست میزی را تشان میدهد .
محمد میرود پشت میز مینشیند . به مرد نگاه میکند .
مرد به سیگارش يك میزند وبه محمد نگاه میکند .
مستخدم کافه يك ظرف لوبیا وبك نکه نان میا ورد جلوی محمد میگذارد و میرود .
محمد قاشق را برمیداره وآرام شروع بخوردن میکند اززیرچشم نگاهی به مرد میکند .
مرد استکان عرقش را تا ته سرمیکشد وبه پدر نگاه میکند .
محمد هم به پدرش فکاام میکند 5
پدر مشغول عرق خوردن است .
محمد دوباره به مرد نگاه میکند .
مرد باو تا ی
محمد به غذا خوردن ادامه میدهد . ساعت دپواری قهوهخانه زنگ میزند . صحنه تاربك. میشود .
سکانس ببستویکم خارجی روز خیابان
پدر دستهایش را درجیب شلوار فرو کرده وبطرف دوربین میاآید . محمد با فاصله کمی از او پشت سرش دیده میشود پدر کت کهنه وشلوارنظامی به تن کرده جلوی مغازهای میرسد سرسری توی مغازه نگاه میکند چیزی توجهش را جلب میکند به محمد اشاره میکند و وارد مغازه میشود .
وه اتفاق ساده
ادامه سکانس داخلی مغازه
پدر به لباسهائی که بدپوارآ وپخته شده نگاه میکند محمد واردمغازه میشود.
پدر به صاحب مغازه : اون کت رو ببینم ...
صاحب مفازه کت را با دست نشان میدهد : کدوم کت ؟ اونکت .۰ ٩.۰۰
پدر : همون . . . همون .
صاحب مغازه به طرفی که لباس درانجا آويخته شده میرود .
محمد به روبروی خود نگاه میکند پیرمرد ترکمنی روی صندلی نشسته وچای میخورد به محمد میخندد .
محمد سرش را پائین میاندازد و زیرچشمی به پیرمرد نگاه میکند .
صاحب بغازه کت وشلوار#راز ازمیحقردمیداره رطف ۱۳۳۱ بیقیدی کت را به پدر میدهد .
محمد کت کهنهاش را درمیآورد وکت نو را میپوشد .
پدر شلوار نو را میگیرد وبه محمد کمك میکند تا شلوار را بپوشد جلوی محمد زانو میزند و کمر شلوار را میبندد رو به صاحب مغازه : چنده . ٩۰.
صاحب مغازه : نود تومن . ..
پدر حیرت میکند : چی ٩.۰۰ نود تومن ؟ گوشه «کت را با دو انگشت میگیرد ومیکشد» این چیه نود تومن ؟
صاحب مغازه » فایلی نداره قریان ۲ محواین اسای بولب ند ۱
در ۱۶ شرس جند ور :
صاحب مغازه : هشتاد وپنج تومنم بشما میدم .
قدر :کت مه ۰ ۰ بنجاه نوم .1
صاحب مغازه : نه قربون » برای ما صرف نمیکنه .
محمد پا لباس نو خودورمیرود . پدر نگاهی پاو میکند : درآرش . درآر » ازجا بلند میشود . 4
محمد با حیرت باو نگاه میکند (صدای پدر) : عجب بچاپ بچاپه .
محمد کت را درمیاً ورد وروی پیشخوان مغازه میگذارد شلوار را هم درمیاً ورد یکبار دیگر به پدرش نگاه میکند مثل اينکه منتظر است تا تصمیم پدرش تغییر کند بعد شلوار را به صاحب مغازه میدهد .
ادامه سکانس خارجی روز خیابان
پدر جلوی مغازه سیگاری روشمیکند وراه میافند محمد باعجله درحالیکه
ضمن راه رفتن کتش را به تن میکند ازمغازه بیرون میآید ودنبال پدر میرود
هردو به آنطرف خیابان میروند و درامتداد دیوار ایستگاه راهآ هن دور میشوند . صحنه تاريك میشود .
آذرماه ۱۳۵۱ تهرآن
3(