We use Optical Character Recognition (OCR) during our scanning and processing workflow to make the content of each page searchable. You can view the automatically generated text below as well as copy and paste individual pieces of text to quote in your own work.
Text recognition is never 100% accurate. Many parts of the scanned page may not be reflected in the OCR text output, including: images, page layout, certain fonts or handwriting.
آاشاره کرد وباصدای تقربا بلندی فرباد زد ّ
«اسلیمه» هرچیرو کسه میکم انجام یده . اون تا نیمساعت دیکه باینجا میاد وتو باید خودتو پنهان کنی!
دکتر ابرمام» دیگر حرف نمی زد » فریاد میکشید ! خشم و عحببانیت در صدا ش موج میزد . رگهای گردنشمتورمشدهبود. ترس و وحشتی ناشناخته » عضلات جهره مردانهاش را بلرزه انداخته بود و لپهایش. پبشدت متشنج بود ۰ این قیافه و اين دگرگونی ناگهانیدکتر کاملا پرای من تازگی داشت . قلبم را میلرزاند و جوانههای اضطراب را در وجودم بارور میساخت .
حالا دیگر او » آن مزد سابق نبود. رفتار و حرکاتش بطرزحیرت انکیزی تفییر شکل بافته بود واین تقییرات پیش از. آنکه عرا متیسیر سازد » میترساند » کنجکاويم را تحريك میکرد و باعث ميشد بیشتر در مقابل اصرار او برای رفتنبه اطاق خودم » پابداری کنم .
اصلا دکتر آز چه چیزی هراس داشت ؟ جرا میخواستبرآدرشمرا تبیند و چرا تاکید مینمود من از برادری که او تصور میکرده مرده» .بپرهیزم وفاصله یکیرم 11
چه رازی در این وبلای مرموز وآن آزمایشگاه زبرزمینی » بنهان بود که دکتر سرسختانه از زديك شدن به من آن جلو گیری میکرد!! جرا ۰ جرا ۰"حرا؟ وتمام اننجراها
مثل مردابی عمیق و کشنده مرا بدرون خود می کشید وهر چهپیشتر برای پاسخیابی » سئوالهای جوروا جوری که مغزم را احاطه کردهبون دست و بامیزدم . باشدت یشتری
بعمق سیاه وپرابهاهش فرومیر فتم.
دکتر که حالا متوحه شدهبود. من برخلاف دستورش هنوز از جایم تکان نخورده و حیرت زده چشم باو دوختهام » چند قدم بطر فم برداشت مقابلم استاد وبا لیعی آوامجزی گفت :
«سلیمه» تو باید بحرف
من گوش بدی ۰ خواهش میکنم از ایتجا ترو» برو تاهای: ردنت رو عمانطور که گفتم بر را از بشت ببند و سمی کن به وقایعی که تو این خبونه مبکثره بیتفاوت ناشی! ابروهام را درهم کشیده وبا
دکتر » شما از چیمیترسین؟ جرا انقدر وحشت زده ونگرانین؟
پرهام دوباره شروع بقدم زدن کرد ۰ چند بار طول و عرضاطاق را پیمود سپس بکناد پنجره رفت ودر حالیکی به تاریکی غلیظ شب
چشم میدوخت با صدای جوا مانندی گفت :
من نگران تو هستم سلیمه > فقط نگران تو .
ولی .چرا ؟ چرا شما باید نگران من باشین ۰ بدون شا اکه تو این خونه » خطری منو تهدید کنه » پس شما هم اد اون خطر در امان نیستین !
دکتر پا خستگی سرش را به | پاخ پشه ؟ از کجا ٩ یر انی
شیده و ینجره تکیه داد وگقت :
سلیمه از من نخواه کههمه چیز را برات شرح بدم ۰ وبعدمثل اینکه در تاریکی متوجه حضور فیر مترفیه کسی شده باشد» بسرعت از بنحره فاصله گر فت و نگاه بلاتکلیفش را بمن انداخت ۰ بنظر مپرسید با درماندگی در پیراهی است تا مرا ینهان سازد . متماتب
آین عمل 3 صد:ای بارسساث تنو مندی
که دکتر شبها او را در باغ رها میساخت هبراه با سر وصدایدر و شحره ها که از شدت وزشی باد
میلرزبد بگوش رسید وظن مرا
تبدیل به بعین ساخته. بلتونتردید حالا نك ناشناس وارد باغ شدهبود وبه ساختمان نزديك ميشد ولیچه کسی قادر بود از دست آن سك وحتی ودرنده ؛ جان سالمبدر ببرد ؟ بیش از آنکه برهام حرفی بزند؛ باعجله خردم را بکنارش رسانده و در حالیکه بازویشر! تویپنجههايم میفشردم بابیتابی گفتم : دکتر مث انکه کسی وارد باغ شده: ۱ برهام که حالا آثار دلهره و تشویش بخویی در چشمان فنرو ر فتهاش نمادان بود » سرشرا تکان داد وبا قاطعیت حوایداد : بله » ی نفر اوئجاست . کی ؟ نرادرتون ؟! فکر میکتم.
-ولی او جطور تو نسته وارد
این ماجراچطورشروع شد!
الان اون سك درنده وهار »بدنشو تیکه تیکه ميکنه !
دکتر که مثل محسمه ستکی ؛ مات و بیروح؛ وسط اطاق خشکش
زده بود با لیحن خصیانهای غر ید. .
امیدوار؛ که حدستو صحیح انب دربیاد ؛
این حرف دکتر بسختی مرا تکان داد او طوری این گفته را ادا کرد که کوئی مسئله مرلد و زندگی برایش کوچکترین ارزش و
اعمیتی ندارد آنهم مره بكث انسان : مرك بردارش 1(
چند لحظه بعد صدای پارس وحشیانه سك » بدنبال زوژهای کوتاه و خفه ؛ در هیاهوی بیامان طو فان گم شد و ذرات باران که یکباره شروع به باریدن گر فته بود * باسر وصدائی ناموزون روی
شیشه بنحجرهها نشست. . برای باث له نگاه وحشتزده منود کتر بهم تلاقی کرد.هردوباتگاه ازهم. سئوال میکرديم و هسردو ميخواستيم بدانيم که در خارج جه گذشته و جه اتفاتی روی داده است ۰ بالاخره دکتر تصمیمشر! گرفت . پآرامی از من جدا شد و با قدمهای کوتاه بطرف دی رقت ۰ قیل از ابنکه آن را باز کند روش را بطرفم گرداند و آهسته
تو همین جا بمون ! سپس از اطاق خارج شد و بقبه در صفحه ,۲
برد اآمادد بیحرین غلاماورا کشت و عبدا لقادر صاحبمو تور لنسج برایتصاحب من غلامر! بدربا انداخت.
دوسال پیش بهنگام تهیه فیلم بسلوج که همراه مسمودکیمیائی بهپلوچستان سفرکردم بازنی آشنا شدم به نام سلیمه کهسر گذدشت عجیب وغریپی داشت. همانموقع تصمیم گرفتم .تا ماجرای زندگی اورا بنوسم؛ شاید که عدهای ببداشوند و اوراازورطه سقوط و بدتامینجاتدهند. اما متاسفانه کمیوقت فرصت انرا نداد تا پیشتر بااو صبحتکنم. چند ماه پیش ناگهان زنیبدفتر مجلهتلقن زدو گفتمیخواهمخودکشی کنم وخودش راسلیمهمعر فی کرد.بلا فاصله درمیلهپدنام تهران بدیدارشرفتم تاازخودکشی او حلو گیریکنم؛ اوراشناختم همان زنبود؛ همان که تصهبرغفصهای داشت. منآزاو خواستم تادست بخودکشی نرند وقول دادم که سر گذشتش راجاپ میکنم این امیدٍکه آدمهای خیرونیکوکار به" کمكاوبشتابند وان چنینبود که سلیمه زندگینامهخودرا در آختبارماگذاشت. ازان س: قلعت هوراگیز سلیمه آمان. گزدند, او در آغاز گفت : -مادر_کویربلو چستانزند گیمیکردم. يك روز عشمانو بارانش مرادزدیدند» ویکی از آنهابنام غلام مرا همراه خود بافغانستانبرد. درآنجا شیخشمعون بطمع فروختن من» مراهمراه خود بطرفکویت
ولی از آنجا که شانس بامن باربود» کلئوممرا به تزدمایکل هوردن بردومن چند ماه پیش آنها بود/ . در این مدتمن و همسر او آلیز! بیکدیگر انسگرفتیم. مدتی بعدبستچی يكنامه برای اقای مایکلآورد که مایکل پساز خواندن آن بطرف تهران حرکت کسرد
ومارا هم باخود آوود.
امادر اولین شبی که ماوارد تهران شدم پس از خسوردن شاموفتی بخانه برگشتيم منمتوجه شدمکه «تونی» مشاور سیاهبوست آ قایمایکل باطاق| لیز ار فته و بابکد یگرمشقول عشقبازی هستند] قای مایکل کهیزای رفن بهتوالت از اطاقش بیرون امدهبونة ایدورا: دیدویضرب جاتو مردورااز بای فد ۳ منبس اذ این حادثه شر که شدم ودر بیمارستان ستری گردیدم. درآنجابامردی آشناشدم بنامدکترپرهام. اومرا بخانهاش پردوگفت میتوانیدراینجا زندگیکنی. دوروزبعد همراهدکتر پرهام به ملاقات مایکل هوردن که درزندان بسر میبرد رفتیم و او تمام تروت خودر! بمن بخشید. یکروذ دکتر پرها) بمنگفتمنبرادری دارم که قرار است بپاینجا پياید ۰ تو اصلا نیابد باو نزدیكشوی
کفتم :
9 فیلم وهنر صفحه ۲۷
دصر ۷