Cinema Star (Jan 1971)

Record Details:

Something wrong or inaccurate about this page? Let us Know!

Thanks for helping us continually improve the quality of the Lantern search engine for all of our users! We have millions of scanned pages, so user reports are incredibly helpful for us to identify places where we can improve and update the metadata.

Please describe the issue below, and click "Submit" to send your comments to our team! If you'd prefer, you can also send us an email to mhdl@commarts.wisc.edu with your comments.




We use Optical Character Recognition (OCR) during our scanning and processing workflow to make the content of each page searchable. You can view the automatically generated text below as well as copy and paste individual pieces of text to quote in your own work.

Text recognition is never 100% accurate. Many parts of the scanned page may not be reflected in the OCR text output, including: images, page layout, certain fonts or handwriting.

خلاصه آ"نجه که گذشت ساعت ۲ صبح مقاله‌ام دربارء کارسون رومرتی ۰ زندانی فراری ۰ که بجرم‌قتل بحیس ابد محکوم شده‌بوده تمام کردم. وقتی عازم اپارئمانم بودم. روبرتی که در ماتبن هن پهان شده ود مر اباجائو نهد ید کرد او میحواست بسن بوید که سکاء است . ار حترفهای او فهمیدم که نیث سیئوروعانی برجسته ماقیا دراین کا اعد | تورحعن ار اخضای زر دس داشته ,د رفامه‌ای بت لیندا فرمصن » تها شاهد ین قتل ۱ معمود شده بود وس تصمیم گرفتم او را پيداکنم. من گرفتار نيت‌‌لور شدم , آنها مرا زندانی کردند و میخو استند مر بکشند که توائنتم ز‌ د انها فرار نم سنوان استاندیش از اداره ]کاهی طریقی. پی‌برده بود من زوبرتی رادر جائی پنهان کردهءام ولی می‌توانت چیزی را ثابت کند. پازر ار چنت یکی از مامورینش که حر! تعقیب میکرد کریحم وبه کاباره الباندر پلو رفتم . جائیکه لیندا درآنسا عبر قصیت ۱۴ بله میدانم. ۸ سرو وضع شما پیدلاست که هم انون آز حال‌خواهید رفت. بگذار بر من اتومبیل رابراتم.حتا اتومپیل دانی ونگهداشتن‌دست روی‌فرمان برای شما درد کشنده‌ای دارد . همین هم بود بهمین جهت هیچکونه مخالنی کردم بلکه انومبیل دا تکهداشتم وجایم دا بااوعوض کردم واخرین چیزی که بخاظر میاورم لبخند دوستانه‌او بود که بعن نزديك میشد . لب های گرمش بالبهای من‌تماس رای دعد سرم بوی پشتی صشدلی ماشین افتاد . تام بی خوابی های شب گشته بجانم افتادند مرا بجواب‌میتی فرو بردند. دیگراز درد چیزی‌نفهیدم. بعلور خیلی نامجوسی حس کردم که انومبیل از حرگت ابستاد ولی چکونه‌از آن بیاده شد۲ و از بله‌هاک !بارنمانش را دقتم ۰ هوز هم برايم يككث «حما است. به آپارئمان او دفته باشم, دستالم باد کرده ودندو مت طرف سور ررم داشت ویقیه انهم نعام‌کیود شده بود. زخسم بهلوم نیز هنوز به اداضی خونویزی اما لیندا در برستاری من وافما دلسوزی‌میکرد. » عتل باث روباء بخاطر میاورم که چکونه بادسنان لطفوسکتی کت ویر انفنم رال نتم بیسرون آورد هثل اینکه وفتی دستانش بطرف ساسر قست های لیاسم رفت» حواسم کمن بیشتر سرجایی امد جون خواستم از کار او جلوگیری کنم» اما این اعترافی شمیف من الیری در ادامه کاد اونکرد وبالاخر ه پك حالت خواب رسیهوشی عمیق فرودفتم . فوی ترینو پرماجر آترین‌داستان جنائی نیم‌قرن اخبر دقی از خواب بیدار شدم ازه هوا داشت اريك میشد و نوی خوشش فهوه سراسر آپارندان دا فراگرفته بود. شروع کردم که در جابم بنشیتم اما فورک از این تصمیم مصرف تدم جون هر ناری ار لبم اعصاب بدنم درمقار لکوچکترین حرکتم مخالفت میورزبدندا عضلائم کشیده ودردتالد شب بودند . مفاصلم عثل لوا درهای زناك زده صدا میکردند و سرم مثل بث کوه سنکینی میکرد. دزباره دو ی‌بالش افتادم.همانطور بکه آنجا دراز گشیده بودم نکه‌هانی که‌چندان هم ناخوشآیند. نبودند» برارم‌دوشن‌شدند. اول اینکه من ۰ مثل نوزادی کهیدنیا می‌اید » کامالا لخت مادر زاد بودم.حمام کرده و زخمم همربانسمان‌شده بود.دوماپنکه درباث نختخواب :سیار نرچ رگرمی‌خوابیده بودم ۶» در اطاك خوابی بسیار زنانافرار ترفته بود و سو/ اینکه دد روی‌بالشی که کنار سرم قراد داشت‌به اندازه سرباث اسان شده بود دایتر! مرساند 4۶ 0 صفحه ۳6 شماره ۱۲۲ تاره سینعا ود ۳ 5 يكث کسی پهلوی من خواییده بود ۵ ىك ناد موی سرخ رنکی هم از خود بجای گداشته بود ۰ من ناله‌ای کردم‌ونمیدانستم * بایستی خودم را خوشبخت حس‌بکنمرا اینکه پدبخت در يك چنین موقعیتی من مثل بكث ماشین اوراق شده بودم . هکا‌که هنوز بحال خودم تاسف متوددم » لیندا خیلی بی‌صداوارداطاق دو پدشامبر ناژگی بدنش را بوشانده بو ومتاشت وست قهوه‌ای‌خوش‌رنکش بچشم بخورد د ادم را اراحت کند.وفتی » لیندا دیدمن پیدار هستم چهره‌اش‌ار لختد درخشید وسینی قهوه را که در دست داشت کار تخت #داشت و گفت: حال شدا جطور است ‏ دوپاره سح کردم که روی‌نخت‌بنشينم ژابشباد موفق هم شدم ولي‌يكك دفیته نمام ده میگردم که ایعاش ان‌کررانمیکريم: وفتیکه جرعه‌ای از قهوه داغ را توشبدم دوباره حالم راپرسید , 4 باندیگر برویم لبخندزدوهتجان ۰ بر ازقهوه را بدستم داد.درست‌همانطودی که من دوست داشتم. درحالی که از او تشکر می‌کردم جرعه‌جرعه فنچان را خالیکرد٩‏ بعداز دومین فنجان قهوه که با دسبو دلبازی داخل آن مقداد زبادی (براندی) ربخته نود احساس کردم که حمرز ی اند دزباده بحالت انسانی برگردم , ۱ پرسیدم ۰ چه وفتی است وقت مناسی نیست 4۲شماسر دا بخاطر دانستن وقت دردبیاورد من خنده‌ای کردم و نکاهی‌به شماندار دوی میز زیر آباژود کنار انداختم . ساعت هفت بعداز ظهر او حق داشت ما خیلی: فت‌داشتمم.دو لاد دوی نخت درا زکشیدم , این چند ساغی » باقی مانده بود مطمتن بودم که !ر!<۳ کافی است »البتهوفتیکه‌میدانسنم: آنچه راکه میبانستی بدانم . من دستهای‌خناث او دا دوی سینهام حس‌گردم : بکدارید بهلویتان دا به‌ینم* بعد. لحاف راکتارکشيد. وبااحتیاط پانسمان و۱ بازگرد . ازمانی» ددگذ*؟ دا قشار نمیداد دردی حس پمیکردم: شما شانس‌آوردید »مقداد ژبادک خون از شما رفته امادهائه زخم بسته شده ۵ فکر میکنم بزودی خوب شود« ت‌ نتب ام ٩‏ ی ات ۱ ۳