We use Optical Character Recognition (OCR) during our scanning and processing workflow to make the content of each page searchable. You can view the automatically generated text below as well as copy and paste individual pieces of text to quote in your own work.
Text recognition is never 100% accurate. Many parts of the scanned page may not be reflected in the OCR text output, including: images, page layout, certain fonts or handwriting.
9
شود .
ار خانهای میشود که ترار گی باژه خود دا شروع یکیاز دوستان «حمودخان که دد بیمارسنان «ب» ترلسی میدهد تا مینو در
بلند شد : میدونی امیر : من بهان صورتکه نو همکن است فکر بکنی عاشق گسینیستم,
میو دد رشت ادامهمیبابد. در امایه نقر هست » باهاش دوست هستم
در بلند میشود.. ان ماجرا :. مت
ر وزیا توی اطاف بالاهکنار یکدبکر
دند, در طبقه پائین مهندس و و از داماد ایندهشان «حمید» واز چهر مادد دبری ناز خاله حمیدپذبرانی . زیبانگران ۵ مضطرب بود. اين ۱و هراس داهر دختری کهبرایش بیاید دارد . زیبا باين فکر چطور خود را در آفوشش يكثمرد کند وبرای هميشه پدر و مادر بانش دا ترلد گوید . زیبا از امیر که شسته بود و داشت فکر کرد
2 خندید : چه حرفانی میزنی . بالاخره باید شوهر کنی » حالا زودتر یادیر تر
۳ ۲
یا با نکرانی گفت : هن از شوهر کردن میترسم . امیر فکری کرد وبعد بر بده بریده
, چیاین سئوالرو میکنی .
الت ميکشيد تاپاامیر درباره سته هاش حرف بزنن.. اینها سته که کمتر, در خانوادههاهطرح همین خجالت کشیدن ها باعت 2 پلی از مسائل برای همیشه ره ابهام بماند , امیر ح جواپرب
ودک ازتسئوا کردم منظوری ,یبا ناخن دستش را جوبد و
داستش رو یکم به بابنمیکی ]
+ و داشتندراجم بهمیهمانهابشان
بر نو شومر کرددیم ای
نام مشق گلرخ گرفتارمیشرد اسمش شاهرخه .. نو راه مدرسه باهاش بگد او را بفرید . اما در همین آشنا شدم .. بسر خیسلی خوییه بهش
عادت گردهام . امیر بازبرگی پرسید : دوستش داری ٩ گفتم که ؛ فقط بهش عادت کردم , اگر بابا بفهه» حتما ناراحت میته . امیر گفت : نو راحت میتوونی او وترکش کنی .. اون هیچوفت برا یتو شور نميشه .. اما الان برات به خواستگار اومده این آدمی که برای خواستگاریتو ایده هدفش ابنه که خوشبختت بکنه . امیر بلافاصله :عداز این حرفبیاد عشق خود 2 مینو افناد . با خودشی اندبشید شاید زیبا و شاهرخ هممثل اوو میئو عاشقق یکدنگر باشند . پس اینحرف که ریا باید همسر مردی که بخواستکاری او امده بشود » حرف ادرستی است. در اين حیص وبيمي گلرخ شتابان بالا آمد ودر اطاق را باژ کرد. وفتی چشش به زیا وامیرافتاد گفت : چکار میکنید بچهها . گلرخ صورت شگلانداخته بود. برق خوشحالی ند چشمانش میدرخشید. معلوم بودکه با خالواده دامادبهتوافقرسیدهاند. کلرخ پی از مکثی طولانی » نگاه دفیقی تجهر ه دخترش انداخت و گفت : عزیزم ۰ با بریم بائین داماد و خانوادهاش میخواهند ترا بسنند , زیبا ناز کرد و گفت ؛ له » من لمیابم » خحالتهيکشم. گلرخ او دا نوازش کرد و گفت: از جی خجالت میکشی , منوبدرت هستیم . زیبا شانهاش را بالا انداخت و گفت : مثل ابن میماندکه شما بخواهید مرا بفروشید . اين حرف بکلرخ خیلی کران آمد, قدمی جلو نهاد و دستهایشرا روی شانه دخترش نهاد و گفت :
آعزیزم » این جه حرف کهمیزنی:
من نورو بایه دئیا عوض نمیکنم. شوهر گردن گه عیب نیست .
علرخ اثاث بجشمانش امده بودء عاطفه مادرانماش در وجود او بطفیان برخاسته بود . تعام مادرها دد تحاهای 4۶ میخواهند دخترشان دا شوهر بدهند چنین حسي دارند . حس میکنند که
2
۳-۰
خ
فصل ددم پرستار سب
دخترشان در دارند اراو جدا میکند. گلرخ خم شد وصورت دخترش دابوسید 0 :
بچه نشو » بیابريم .
ژیبا با سستی همراه مادرش براه افتاد . امیر داشت انها دا نگاه میکرد. در رویای امیر میئو ظاهر شده بود, امیر بامیئو وبانصورات خوددنبایدبگری داشت .
زیبا و گلرخ دفنی وارد اطاگپدبرالی شنند» مهنانها حلوی بای زیسابلندشدند, مهندس فرثاد دخترش را بهپربجهر و پریناز ۶ حمید معرفی گر دز نبااز خجالت سرخ شده بود . حمید مرد سی سالهای بود که قدی بلند داشت ویث عینكطره بینی صورنش دا تزئین میکرد.اماباابنحال چهرهاش خیلی مهربان » دوست داشتنی و باوفاد مینمود .
زیبا از ذبر چشم شوهر اپندهاشر! نگر ست «حمید» از وفاد وسانتهندس فرشاد چیزی کم نداشت آ. فقط کمی جوانتر بود . زیبا دد بك نکاه ازاو خوشتش امد . اما خیلی زود نگاهش را دزدید . پریبجهر مادر حسدیدخان پم پبا نگریست ۸ گفت :
هزار ماشااله مثل تك دسته گل میمونه .. من واففا احساس میکنم که زیا مثل دختر خود میمونه ,
علرخ گفت :
لطف دارنبد ,
حمیدخان سر بلند کرد وبه زیبا تکریست . او ماهها بود که زیبا را بهنکام رفتن بمدرسه دیدهبود و خوشش اصمده بود. حمید از دبدن زا فلبش شروع به نییدن کرد وبعد عینککش را جابجا کرد وه مهندس فرشاد گفت :
من امیدوارم که بتوالم زیپاخالمده خوشبخت کنم .
مهندس جواپ داد
بدون شث هپطوره . هیپشوهری نس تکه بخواهد همسرش را خوثبخت نکند. من خیلی خوشمالم که شبا يك معلم هستید و بیشتر از هر آدم معمولی با مسائل و مشکلات اجتماعی وخانوادکی "نا هستید . ار اینرو دخترمن بیش از هر موفعی در خانه شمااحساس آرامش خواهد گرد +
محبت هر دو خانوایه دوساعتیبلول انجامید وفراد شد » بافر! رسیدنفتصل بابستان وئمام شدن مدرسه زیا مراسم علد و عروسی برگزاد شود +
بی از رفتن خانواده حمید: کلرغ
ی
٩ مفحه
وبهندس از خوشحالی ند پوست خود نمیکنجیدند. زیبا هم باطنا خوشحالبود. اما از اینکه باند در پاث خائه جدید پابکدارد ناراحت بود و میترسید کهسپادا خوثبختی و ابندهاش تضمین نشود. در این میان امیر بیش از همه تنها ود .. او بود که هیچکس در فکرش نبود. فعلا محور تمام ماجر آها زیبا بودو نعام حرفهاً درباده ۱ ختم ميشد . امیر درننهالیخود غوطه مبخورد ودست ورامیزد.انثنها نی امیر دا هیچکس نمیدبد . حتی مینوهم از او بیخبر بود. امیر اژ خودش هم لجشی گرفته بود تنهانی ودربدریاتکار » با خون او عجین شده بود. امیرحس میکرد که نمام کوچهها برای اوین بست است نفی گشیدن برابش سخت شدهبود. احساس هیکرد که تاارام است . اعصابشر خیلی داغان بود . انکار که دهها بولدرر اررویش گذشت» است . بدئش خستهبود. قلستش شکسته بود , هیچ دس ینبود که بعمق دوح دروان امیر چناك بیندازد و عقدههایش را بشکافد وباو اراشبخشد
امیر بر ندهای بود که ازجم برند گان دیکر دور مائده بود .. او بالهایششکست» بود ویرواز برایش دشوار بود. اکر اوبال میداشت ۰ اگر میتوائست ؛ اگر قدرت داشت بسوی مینو که کمبه نمامآرزرهایش پرواز میکرد وهزاران بوسه بربای مینو میزد وائاث جشمانش را بپای اومیربخت عشقق خود دا بیدرنغ نثاد ننها دختری مینمود 4 اکتون از او فرستتها فاصده کرفته بود . امیر انتظاد میکشید. + میدانست. که بالاخره روزی میئو با خواهد گشت و هردذ صمیمانهستهایشان دابروی_یکدیکر باز خواهد. کرد و مثل دوشیفت» و دوشیدای وافعی یکدیگر راند آفوشس خواهند کید و لهابشان دا با کلمات اسمانی بروی بکدیگر با خواهند کرد ناهمه پدانند که فلب او ومینو به بزرگی نمام اقیائوسها است و هشقشان بپائی تما آنهای دریاها ..
امیر همچنان انتظار میکشید . وبا خود میاندیشید که دوزی میئو باعشق بسوی او باز خواهد گشت.
9۰ 5۰
در رشت همه چیز_برای میمو ابن پرنده ننهای مشق فم آور ویکسانبود. . زستان سرد وبرفی » جای خود راپه
بهاد وسزهها وشکوفه ها داده بود دنر
چوبارها ژمزمه وحرکت نند وسریع . "بها یروان گوش را نوازشی صدای
۱ #۹ ابقیه درصفحه ۷
,