Cinema Star (March 1976)

Record Details:

Something wrong or inaccurate about this page? Let us Know!

Thanks for helping us continually improve the quality of the Lantern search engine for all of our users! We have millions of scanned pages, so user reports are incredibly helpful for us to identify places where we can improve and update the metadata.

Please describe the issue below, and click "Submit" to send your comments to our team! If you'd prefer, you can also send us an email to mhdl@commarts.wisc.edu with your comments.




We use Optical Character Recognition (OCR) during our scanning and processing workflow to make the content of each page searchable. You can view the automatically generated text below as well as copy and paste individual pieces of text to quote in your own work.

Text recognition is never 100% accurate. Many parts of the scanned page may not be reflected in the OCR text output, including: images, page layout, certain fonts or handwriting.

خبر نکار حنائی نوشته هانك جانسون نو سنده دخبر نکار معر وف آ مر یکانی خالاصه‌شمار.های‌قبل ساعت ۲صبیم مقاله‌ای درباره کارسون‌روبرتی , زندانی فراردی > که به جرم قتل بحبس ابد محکوم شده بود . تمام کردم . وقتی عازم آبارتمانم نردم 6_ووترتی "کته دو ماشین من نهان شده بود » مرا با جاتو تهدبد کرد . او میخواست بمن بگوید که پیکناه است . از حرفهای او فهمیدم که نيك‌سیاو_ رومانی 2 از اعضای‌بر حسته ماقیا در این کار دست داشته‌اند. رقاصه‌ای‌بنام لیندا فر «من > تنها شاعد ۱پن تتل » مفقود شده بود و من تصمیم گرفتم او دا پیدا کنم من گرفتار نيك سیلور شدم. آن‌ها فزا زندانی گردند و. می خواستید مرا بکشند که توانستم از چنگال آن‌ها فرار کنم .ستوان استاندیش از اداره آگاهی بطر نمی پی بزده بود گنه من روبرتی ر! درجالی پنهان کرده‌ام ولی ثمی توانست جیزی را ثابت کند . بازرنگی از چنك یکی ازمامور ینش که مرا لعقیب میکرد گر بختم و به کاباده ال‌باندربلو رفتم ۰ جائی که لیندا در آن‌حا میر قصید خودم را راست کردم و نگاهی جستجو گر اذ یکی از پنجره‌ها به داخل (نداختم که خبلی به دفتر کار شاهت‌داشت و دوريك میز تحربر در گوشه‌ای از اطاق چهار نفر آدم‌های بدقیافه نشسته بودئد و ورق بازی میکر دند محبط اطاق بر از دود سیگّار : آن‌جا اطاقی بود و اما دنباله ماجر ا بجای آن صدای شليك‌هفت‌تیر دیگری بکوش رسید وگورمن‌دستش راپائین انداخت و با تمجب بمن نگاه کرد و شروع کرد ست دیگرش را بطرف سینه‌اش بیاورد اما موفق نشد پاهایش‌.سست شدند ودیگر ناب تحمل وزن سنگین اورا نداشتند و در حالیکه هنوز بمن خیره شده بود بزمین افتف‌ادو بیحر کت ماند. من سرم را بطرفی که‌صدای هفت‌تبر دومی را شنیده بسسودم حرخاندم و جیزی را که ددم برایم باور کردنی نبود . روبرتی را دیدم که روی صندلی نشستهو هفت‌تیری در ست دارد و به نعش مانیگورمن خر ه شده است. درحالیکه نمیتوانستم‌بدرستی صحبت کنم پرسیدم : روبرتی ... چگونه شما .. از کجا هفت‌تبر آوردید . او رویش را بطرف من کرده خنده دردآلودی در چهره خورد شده‌اش نمایان شد و آهسته‌گفت: این متعلق به سیلوراست. موقعیک ‏ شما به او شليك کردید. هفت‌تیرش بطرف من برت شد ودر تمام این مدت سعی میکردم آثرا بدست بیاورم تااینکه بالاخره در آخرین لحظه موقق‌شدم . پس این همان صدائی بود که قبلا آز پشت سرم شنیده بودم. روبرتی سعی میکرد که هفت‌تیر سیلور دا آز دوی زمین برداردبدون اینکه کسی متوجه او شود.تاگهان احساس کردم میل دارم قهقهه بزنم . _ و من فکر میکردم شمامثل يك شمع خاموش شده‌اید . خنده روبرتی وسیع‌ترشد: این موضوع را آنها هم فکر میکردند و این شانس شا نود. شد.جانی‌های‌دیکره آنها دراتومبیل هایشان‌به انتظاد گورمن نشسته بودند. به روبرتی گفتم : هفت‌تیر را بمن بدهید. ممکن است آنهائی که در خادج هستند سر برسند. زمانیکه من صحبت میکرد؟ کوشش کردم از جایم بلند شوم. اما اولین حرکتی که بخودم دادم بمن فهماند که خیلی بهتر است از جایم تکان نخورم. تما عضلات بدثم درد کشنده‌ای داشتند وزخم پهلویم که باز شده بود خونریزی شربدی داشت . فکر کردم»ابندفعه دیکر کاملا اوراق شده‌ام و اگکر بزودی بدادم نربند در اثر 7 صنحه ۸ شماره ۱۳۸ ستاره سینما ۰ 3 19 ۳۳ 24 ۳۳ ۱۳۹ ۵ کل خونریزی از بین خواهم رفت. حال روبرتی هم بهتر از من تبود» بخصوص اینکه او و آخرین انرژی و نیروئی که در بدن داشت برای برداشتن هفت‌تیروتیراندازی به‌گورمن > بکار برده بود واحساس میکردم که حالش دارد وخیم‌تر مشود و از هوش مبرود. دوباده سمی کردم از جایم بلند شوم و خودم را به روبرتی برسانم آما بی‌فانده بود. دربرخورد شریدی که در ائر مشت سنگین او کسی» بدنوار داشتم بهلنوی زخمی من بدجوری صدمه دیده‌بود وهر تکان من بمنزله نیشتری بود که بجانم میخورد. مثل اینکه بك جسمگتراخته را روی پهلویم‌گذاشته دی‌دئد .ما بالاخره ه جی؟ من نمیتوانستم آنجا افتاده بمانمو بکدارم اذ بین بروم. هنوز خون یه در رتهايم جاری بود. من میبایستی برای نجات خودمفعالیت میکردم. هرآن ممکن بود سیلود ازدیر کردن مانی‌گورمن و آن‌ده آوریل دیکر ناراحت بشود و کسی را بسراش آنها بفرستد. آنوقت‌مر مردویدان حتمی بود» آنهم خیلی سریع. فکر کردم ؛ اعتنائی‌به‌درد و خونریزی‌نکنم و حتی‌اگرسینه تش هم شره خودم را به روبرتی‌برسانم وهفت‌تیر درا از او بکیرم. اما قبل از اینکه تصمیم خودم را بمرحله اجراء بک‌ذادم یکبار دیگر روبرتی را صدا زدم. او که باز دوباده سرش بسروی سینه‌اش افتاده بود و دستانش از دو طرف صندلی آویزان بودندتکان بحسوسی ب‌خود داد و سرش دا آهسته بلند کرد و نگاهی بطرف من انداخت. سمی کرد که بمن لسخندیزند.اما موفق نشد .هفت‌تیر هنوز در دستش بود. پیش خودم گفتم » روبرتی» خواهش میکنمیکبار دیگر تمام ثیروی بدن خودت را بکاد بیر و هفت‌تیر را بطرف مسن بیانداز حتی اگر آخرین نیروی خودت را مصرف‌کنی اینکار را بکن » نگذاد مفت و محانی ما دا نکشنده بگذار » حالا که قراراست ۱ )۲۰( کشننه شویم » افلا چند نفری از آنهارا نیز همراه خودمان بمریم. مثل اینکه روبرتی اثکاد مرا در چشماتم خوانده بود ویاشاید هم خودش در این فکر بود» حون وقتی که سرش دا بطرف من برگرداند و حس کرد که نمیتوانم از جایم بلند شوم» آن دستی را که هفت‌تیر را نگهداشته بود با هر زحمتی بود يك کمی بلند. کردو خواست که هفت‌تبررا بطرف من بر تاب کند: اما هنوز دیتش تا چند سانتیمتر بطرف من بلند نشده بود که هصفت‌تبر از دستش رها شد. او بخیال خودش هفت‌تیر دا بطرف من برت کرده بود. اوحالا دیگر بکلی از حال رفته بود.شاید هم با خیال اینکه هفت‌تیر بدست من دسیده است بیهوش شده بود. فکر کردم خوش بحال او جون در دلش هنوز روزنه آمیدیوجود داشت. اما من جی » من چه امیدی ميتوانستم‌داشته باشم. سعی کردم بایم را دراز کنم تا شاید بتوانم هفت‌تیر را بطرف خودم بکشم. ناگهان جرقه امیدی در دلم درخشید. او کسی , آن‌تن‌لش‌ولگرد که اکنون در چند قدمی من دراز برراز افتاده بوده صردرصصد عمراهش هفت‌تیر دارد. کافی‌بود دستم را دراز کنم و در زیربفلش بینبال هفت‌نیرش بگرذم. هرچند این کار هم برایم کمی مشکل بودو درد کشنده‌ای‌هم بهمر اه داشت. اما بالاخره موفق شدم که هت‌تیر او را آزهفت‌تیر بذد زیربفلش بیرون بکشم. خیلی عجبب بود. حالا که هفت‌تیر تمام اتوماتيك در دستم بود تمام‌آن باس و ناامیدی‌ها که سراسر وجودم را فرا گرفته‌بودند بطور ناگهانی از بین رفته بودند ومن حتی خودم را خیلی قوی‌حس میکردم. بخودم گفتم . بیائید» بیائید خ و کچه‌های عزیز من.بیائید که آماده‌پذیرائی از همه‌شماهستم. مثل اينکه آنها دعوت مرا پلافاصله قبول کرده بودند چون از راهرو صدای با شنیده میشد. اما صداها خیْلی درهم و برهمو ۳ تر جمه : ساز نج نامفهوم بودند . ابنطور نا سر مبربید که يك عده بی‌هدف این بلرف و آنطرف میدوند. هفت‌تسر ر! آماده تیراندازی بطرف دد ورودی نشانه گرفتموبه انتظار ماندم. صدای قدم‌های چند نفر که باعجله بطرف اطاف ما میامدفد» کاملا روشن» بگوش میرسید.جچشمم سیاهی میرفت » مثل اینکه ازبدنم خیلی خون بیرون دفته بود. تمام ببراهنم از خون خیس‌بودهاحساس کردم دستانم‌دارندمیلرزند. و دستی که با آن هفت‌تیر را بطرف در دراز نگهداشته بودم. بسیفم حسباندم تا از لرزش آن جلوکیری کنم. برگیچه عجیبی داششسم3 احساس میکردم هر لحظه بیشتر به قهقراء . فرو میروم. ناگهان درباز شد. دستم را بالا گرفتم و آساده تیراندازی شدم و داشتم ماشه را میکشیدم که دیدم آنهانی کوارد اطاق‌میشوند مامورین پلیس‌هستند. فرشتگان نجات . خیلی سریع‌وبرق آسا حلوی انکشتی را که میرفت روی ماشه هفت‌تیر فشار بدهدء گرفتم . از اينکه مفزم اینطورسرع کار کرده بود بخودم بالیدم. تقریبا ده نفر از ماموردین بلیس» اسلحه بدست» دارد اطاق شده بودند و مرا خیره‌مینگربستند. بادبدن آنها» فریاد زدم. ۱ -_ آن حانی‌های دیگکسر؟ نگذار بد سیلور فرار کند. بك صدای خسته از میان. جمع بکوشم رسید. ۱ سیار خوب جانسون» ۳ هم جای امنی هستند» خه متشکریم که 9 ما هم می‌کار باقی گذاشتیید ۱ این و ستوان استاه ش بود. نگاهی به اطراف دد اطاث انراخت و بحرفش انامه داد . مثل ابنکه ما خیلی بموقع . رسیدیم » ابنطور ئیست؟ 3 ابنطور بنظرم رسید که ؛ تکه بزرله نخ دوی ستون فقرانم بطور ناگهانی آب شده اس لرزشی سردی بدنم را فرا گرقت ۱ 6 " ۲