We use Optical Character Recognition (OCR) during our scanning and processing workflow to make the content of each page searchable. You can view the automatically generated text below as well as copy and paste individual pieces of text to quote in your own work.
Text recognition is never 100% accurate. Many parts of the scanned page may not be reflected in the OCR text output, including: images, page layout, certain fonts or handwriting.
رسیده . پا صدای ضعیفی گفتم: شما خیلی دیر آمدید .
به دلیلی که برایم نامعلوم بویه آز این حرفم انها شروع به خفدیدن کردند . من اجازه نداشتم عصبانی بشوم و به آنها پرخاش کنم باوجودیکه خیلی آرزویش دا داشتم . هنوز چیز دیگری وجود
داشت :
اما قمل از اینکه آو نتواند چوآب مرا بدهد » لیند! وارداطاق هد » چشمانش براز تسرسو وحشت بود. دامنش پاره شده بود وموهایش ژولیده بودند. اما موقعیکه برويم خم شده بود او اوایم قشنگترین و زیباترین زنی ٩ 9 " در عمرم دیده بودم» بعد قرا دد آفوشش گرفت.
گرهای مطبوع برنش بمن جان ای بخشید اما مثل اینکه برایم ۲ ؟فی نبود چون در همان ال ۱ وشی که بمن ست داده بود از ثالا دفتم. حالا دیگر همه چیزتمام شده بود.
تصل شانز دهم
ما مه نفر » تمام بعداذ ظهر و دا ميخنديديم بطوریکه #لوهایمان درد گرفته بودنسد
بخصوص من که پهلوی تازه داسمان شر هام از قمل دردداشت, اما نمیتوانستم جلوی خودمان را بگيريم . روبرتی بیچاده بسا اتتماس از ما خوآهش میکرد که دست از خندیدن برداريم چون زخمهای زیر پانسمان صورتو ددنش از خنده شدیر دردنالاتر میشدند. اما من و لیندا دست. برداد نبوديم و مرتب میخندیديم تاجائیکه اشك در چشمانمان هویدا شد. تمام این خندهها بخاطر حرفی بود که سردبیر » بعداز انتشار تممار ۵ حسیح: نمن زده بود. روبرتی دو شب گذشته رادر بیمارستان سپری کرده بود ولی من فردای آنشب از بیمارستان مرخص شده بودم. بهمین چهت توانسته بودم مقاله مفصلی بسرای انتشاد صیح روزنامه بشویسم. روبرتی هم قبل از ظهر بمحضاینکه از بیماستان مرخص شده بود بسراغ من آمده بود و اسرادمیکرد که عصبر را سه نفری برای یكدور مشروبخوری با هم ملافات کنیم.
مقاله واقعا بسیار جالبو هیجانانگیز شده بود و تنهاسرمقاله بقدریدرشتچاپ شده بود که مثل يك تابلو بنظر میرسید (خبرنگاد جنائی کرونیکل حلقه جانیان دا درهم شکست» و همچنین صفخه اول با عکسهائی از لیندا»روبرتی و من تزئین شده بود. مقالهصا حاوی قسمتهانی بود از سرآفاز ماجرا تاحانی که جان هرسه نفر ما به تاد عوئی پیوسته بود.
یعراز انتشار شماره صیح روزنامه» هرسه نفر در دفتر کار سردبیر در انتظار يت کلمه مختاب آمیز و با يك تشکر خشدو خالی» زدیستاده بودیم که سردسر گفت: جخاسون» شما یکی از میخهای تابوت من هستبد .»4 وحالا سهنفری در لوشه يك بار نیمه تاريك نشسته بودیمو ميخندیديم » حرف میزدیم» درست عّل تردمان خادی دیگر در برك روز عادی و معمولی. صرفنظر از باندپیچیهای سرو صورت روبرتی ولکههای کبود روی صورت من: شاید هیچ کس نمیتوانست به این فراصت بیافتد که ما در چند روز گذشته چه کابوسی را پشتسر گذاشتهايم. بجای اینکه کار کنیم» تفریح کنیم , غذا بخوریموبخوابيم» در بك کلمه » مثل مبلیونها نفر يكزندگی آرام و خوشیرابگذرانيم» آرایش» واقعا دلم برای آنتنك شده بود و مثل اینکه خیلی بهآن احتماج داش
بر ماحرا او دن داسعان دای نیم رن اجیو
نود. با بیحسی نار دیوار افتاد تودم و بقدری خسته بودم که حتی قبرت فکر کردن نداشتم. ت ازه استاندیش خیال میکرد که بموقع
لیندا پرسید : راستی کارسون » ما عمخو اعد چکار کتمد ؟ او شانههایش را بالاانداخت: نمیدانم » دادگاه منهمین روزها تجدید ميشود. برای بعداز ان هنوز نقشهای ندارم» فکر میکنم برای مدتی استراحت کنم تابتوانم بيك زندگانی آرام و راحت عادت کذم » شاید هم برنبال يك شفل بگردم. .من گفتم : سردبینر يك حرفهائیدر باره شما میزد. شاید او دراداره روزنامه گرونیکل پستی برای شما داشته باشد. برایتان حالب هست؟ شاید هانك» وقتی محا کمهام دا بشتسر گذاشتم يك سری بشما میزنم. داستی شما چه نقشههائی برای آبنده دارید ؟ گفتم : من هرد آزادی نیستم کارسون, از فردا باز در کوشه و کشار شیکائو پرسه خواهم زد تا ببینم
از شماره مخصو ص نور وز خر نگار جبائی در هالیود
2 این بارهاناك جانسون نو یسنده و خبر نگار معر وف شمارابا
خود به هالیود می بر د .
«خبر نگارجنالی در هالیود» مهیج ترین باورقی است که تا بحال خو اندهاید .
بیوام ستونهای روزناهه دا پر کنم.
وافعا هم همین طور بود. در یکی دو روز» ماجرای ها بکلی فراموس میشد و متل يك فنجان آندری کهو ه مانده و سرد شده کسیی, به آن توجهای نشان نمیداد. عاخودمان شاید هرکز آنرا فراموش تکنیم اعا برای هزاران خواننده روزنامشایر هماکنون ؛ مقاله من دیکر خسته کننده و بیهیجان شده بود. چه مینود کرد زندلی روزنامهنگاری همین است و منهم نمیتوانستمآنرا نقیر بدهم.
لیندا بازویم را کرفت و با خنده گفت :
شاید من بتوانم يك فکری برایت بکنم که سرت گرم شودتو بکسی احتیاج داری که بتواند درسرها را از تو دور کند.
من با قیافه حق بجات بو غمبهداری گفتم :
میفهمید منظور منچیست دوبرتی ؟ من اعبلا برای خودم وقت ندارم . شما باید يك روز پیشمن بیائید و برایم تعربف کنید که ازادی چیست .
لیندا ابروانش را بالاکشید:
مخالفتی داری ؟
من به او لبختد زدم :
رنه اید! .
دوبرتی گفت :
خوب رفقا » من پیشنهاد میکتم بجای دیکر برویم. شایرد بتوانیم يك چیز هیجانانکسزی برای امشب پیدا کنیم.
لیند! خندید :
_هیچانهای پريشب برایتان کافی نمود ؟
من گفتم :
باید به لیندا حق بدهم» سس کارسون . يك کمی دیکر عشروب بنوشیه و زباد هم سخضت نگیربد
روبرتی گیلاس مشروبش را بلند کرد :
سب پس میخورم بسلاعتسی «فورتونا» آلهه خوشبختیوبیروزی. امیدوادم که آو هميشه ارو بشتو بثاه ما باشر ,
هرسه با لذت گیلاسهای مشرویمان را تا ته سر کشیدیم.
چم
صفحه ,۲۵ شماره ۱۳۸ ستاره سینما