Cinema Star (March 1976)

Record Details:

Something wrong or inaccurate about this page? Let us Know!

Thanks for helping us continually improve the quality of the Lantern search engine for all of our users! We have millions of scanned pages, so user reports are incredibly helpful for us to identify places where we can improve and update the metadata.

Please describe the issue below, and click "Submit" to send your comments to our team! If you'd prefer, you can also send us an email to mhdl@commarts.wisc.edu with your comments.




We use Optical Character Recognition (OCR) during our scanning and processing workflow to make the content of each page searchable. You can view the automatically generated text below as well as copy and paste individual pieces of text to quote in your own work.

Text recognition is never 100% accurate. Many parts of the scanned page may not be reflected in the OCR text output, including: images, page layout, certain fonts or handwriting.

ریوانهو آد اسیر شهوت ش‌ده بو نا لبها یش بدن برهئه امیر ر۱ 8 برد درخ اصلا فراموش کرده ۲ "بل دختر بزرله و يك شوهمهربان ۱ رارد . او خودش دا بدست سرنوشت خوایته‌های وجودش" سپرده بود. 3 یکوت شب همچنان اداسه هردو ی 3 خوب و بداستا بئت ابن برای نخستین باد بود که امیر 1 «میافوشی با يك زن لنت مسرد. نزدیکی 8 بو »هر دو از يك هماغوشضی در همین موقع در آپارتمان باز شد ویهندس فرشاد خستة » ولی خوشحال به ور بازگشت . مهندس لحظه‌ای داخل هال استاد . بعد صبدازد ؛ _ رخ ۰ ۰.۰ كِ ایا کلرخ و امیر » لخت و برهضه ۳ در کنار یکریگر بخواب رفته بودند . دز زر ار مهندس فرشاد وقتی دید صدائی از ۳ گلرخ نیامد احساس کرد که او در اطاق ل خودش بخواب رفنه است . بهمین جهت بسه اشبزخا رفت تا يك لیوان شیر ارم کند ورد . وقتی مهندس شیشه شیر دا از ااخل بخجال بیرون آورد » ناگهان شیشه ٩‏ شیر از دستش رها شد و بزمین افتاد صدای شکستن شيشه شیر , در آپارتمان پیچید و گرخ که تا این لحظه بخواب فرورفته بود » از بدا ی‌شکستن شیشه » هراسان آزخواب وید . آنقدر هراسان‌بود که‌همانطود لخضت ۹ ۲ برهنه از اطاق بیرون آمد و بمحض‌اینکه بتوچجه شد مبهندس‌در آشپزخانه است > ارف امیر دوید و گفت : افیر ؛ بیدار شو > مهندس‌ ررگشنه... " الیر از شنیدن نا ممهندس بوحشت تاد بلافاصله لبانش را پوشید و درجایش ابید . کلرخ هم باطاق خودش‌دوید ولباس 9 با بتن کرد و بعد از اطاق بیرون آمد عالیکه وانمود میکرد از خواب بریده #8 چشمان خود را مالید و با صدای لزان پرسید : مهندس » جچی شده ؟ ببس از آشیزخانه بیرون آمد و 1 چیزی نشده عزیزم . شیشه شیر از تم افتاد و شکست . معذرت میخوام که بیدارت گردم . گظرخ چشمانش دا مالید و آذ پله‌ها ن‌خاکست پائین آمد . وقتی مهندس را دید » صورت او دا بوسید و گذ مته: زیبا چطوره ؟ حالش خوب ود ؟ بهندس که معلوم بود اعصایش‌خیلی آره . خیلی خوب بود . خدارو شکر که به شوهر خوب گیرش اومد وعاقبت بخیر شد . تعد مهندس سوال کرد : -امیر خوایبه ؟ ب فکر کنم خواب باشه . بعد از این گفتگوی کوتاه مهشی.دس. باث شیشه شیر دیکر کرم کرد و خورد » بصد سیگاری روشن کرد و توی هآل روی سل نشست . گلرخ کف منه: من میرم حمام کنم . مهندس گفت : پس_ زودتر بیا بیرون که من هم احتیاح به یاك حماج رم دادم گلرخ رفت و مهندس توی فکر فرو رفت. . امیر که تو ی‌اطاق خوایسده بود > بلند شد » و آهسته آز لای در به طبقفه بائین نگریست . مهندس دا دید که خسته و ناراحت روی مبل نشسته و بیگاد میب کیاح : ابیر وقتی مهندس را دید و چهره‌اش را دقیق نگریست از خودش خجالت کشید. وقتی‌بیاد آورد که مهندس چه فدا کاریهانی درباره او کرده » و چه مرد پالد و مهربانی است . از خودش بدش آمد ۰ امیر از از یادآوری اینکه با گلرخ همآشوش شده که دیکر چنین ماحرانی برای او تکراد نشود. با خودش اندیشید: سر احمق » چرا بحرف های‌گلرخ کوش دادی ؟ چرا اسپر هوس شدي ؟ اما امیر هیج جوابی برای کناه خود نمی‌یافت ۰ حس میکرد به انرازه بکدنیا کناهکاد ومقصر ات . مهندس همانطود که دوی مبل لمیده بود بلند شد و به نزد امیر آمد. امسر بلافاصله روی تخت خوابید و وقتی مهندس بالای سرش سید چشمانش را باز کرد و باو سلام نمود . مهندس او دا نوازش کرد و گفت : فصل دوم پو ستار سب میدانم که بعد از رفتن زیبا توخیلی ننها هستی . اما باید تويك مرد وافعی باشی. تلرخ برای تو همچنا ن‌بك مادر مهربان است و منهم قول میدهم که همیشه برایت بك پدد مهربان باقی بمائم . امیر از این همه محست بهندس‌فرشاد اشك بچشمانش آمد و ناخودآگاه سرش را . تا عوقمی که تو را دارم > یج غعبه‌ای ندارم . گریه‌امیر بخاطر کناهی بود که مرتکب شده بود . امسر هروقت درحنین لحظاتی قراد میگرفت » بباد گذشته آندوهگین و غم انکیزش میافتاد . ساد پدرش که گوشه خیابان جمشید از فرط بدیختی و بیبچارگی جان سیرد » و نماد مادرش که اذ کودکی از بدرش طلاف گرفت و دیگر او را ندید . تمام خاطرات امیر به نقطهای ختم میشد که اسم مینو میآمد . این درخشان‌ترین و برخاطره‌ترین لحظات زندتی امیر بود . هروقت بیاد مینو می‌افتاد و بیاد حرفهای قشنك و جچشمان مهر بان او.حس میکردکهز بريك آبشاد بلند ایستاده است و نفس‌تاژه میکند و ؛زذ زیبائیها لذت میرد. در در دشت »مینو به زندتی خود. ادامه میداد » روزهای تلخ وشیرین زندگی او در شمال میکذشت .او با شوهرش زندگی آنوده وبدون سروصداتی داشت . فریبرز با تماع وحودش باو عشق میورزید . مینو روزهادر بیمارستان (ب» بخدمت مشفول بود .برستار های بیمارستان «ب» خیلی زود با مینئو انس و الفت‌گرفتند . اگر مینو حرفه‌پرستاری را رها میکرد دق بیکرد . او باین حرفشه عشق میورزید . در یکی از روزها که میئو در بیمارستان مشفول کشيك بود » ناگهان صدای بوق يبك آمولانس فضا را بهم ریخت و چند نفر را که تصادف کرده بودند به بیمارستان آوردند . بلافاصله مجروحین را در بخش‌جراحی بستری کردند و دکتر به‌بالین آن‌ها حاضر شد . مینو بلافاصله داروها ود نوازملازم دا در اختیار دکتر نهاد و همراه دکشر باطاق مجروحین شتافت . در میان مجروحین يك جهره آشنا دیده ميشد . میئو بمحض دیدن این چهره دنکش پرید و خشم تمام وجودش را فراگرفت . این مجروح کسی‌بجز آقا ی‌صشبری نبود . آقای صفدری که در دراه شمال‌تصادف کرده بود وبدنش غرگ خون شده بود اکنون روی تخت افتاده بود و از درد نال‌هیکرد وفرباد میکشید . صفدری وقتی چشمش بسه مینو افتاد ناگهان تما جدرد خود را فراموش کرد و زیر لب نالید : ۱ صفدری با لحنی این کلمه را اداء کرد که التماس در آن موج میزد . میضو نفر ت‌تمام وجودش دا پرلرده بود ۰ بی‌اد لحئله‌ای افتاد که صفرری بخانه او آمده بود ومیخواست باو تحاوز کند . اما در يك لحظه مینو احساس کرد که وظیفه‌ای خطیرتسر بسه عهده داآرنسد وظیفه يك‌پرستار واقعی آینست که به‌مریضص خود خدمت کند . حالا این مریض هر هسی که میخواهد باشد . مینو نگاهی به بدن خونین صفددی انداخت و بعد جهره‌اش دا گرداند و به حرفهای دکتر گوش فراداد . دکتر ست به کار شد و للافاصكله حراحت‌های بن صفدری یا بخیسه زد و بانسمان نمود . ساعتی بعد وقتی مینو میخواست از اطاق خارج شود » صفدری با ناله او را صد! زد و گفت : سبخشید . خانم‌مینوشما ازمن‌ناراحت هستبد ؟ میئوبرگشت و گفت : فراموش کنید . صفدی بی حال روی تخت افتاد و مینو با ناراحتی از اطاق خارج شد . میئو حالا روی‌بل خاطر ه‌ها ابستاده بود . زندگی ویرل صفبری بنست او بود . . . اگر مینو میخواست میتوانست صفوری را بمردنزديك کند و او را شکنجه نماید . حالا صفدری زیون و بیچاره زیر دست او بود . اسا مینو يك پرستاد وظبفه شناسو مهربان بود که هیچوقت مسائل شخصی زندگیش را در حرفه خود دخالت نممداد , ادامه دارد .