Cinema Star (May 1975)

Record Details:

Something wrong or inaccurate about this page? Let us Know!

Thanks for helping us continually improve the quality of the Lantern search engine for all of our users! We have millions of scanned pages, so user reports are incredibly helpful for us to identify places where we can improve and update the metadata.

Please describe the issue below, and click "Submit" to send your comments to our team! If you'd prefer, you can also send us an email to mhdl@commarts.wisc.edu with your comments.




We use Optical Character Recognition (OCR) during our scanning and processing workflow to make the content of each page searchable. You can view the automatically generated text below as well as copy and paste individual pieces of text to quote in your own work.

Text recognition is never 100% accurate. Many parts of the scanned page may not be reflected in the OCR text output, including: images, page layout, certain fonts or handwriting.

از فم بی پایانی که درصورت اهیر پوه واد اشکهالی که اذ چشم او بود » طرغو زییا ناراحت ومغلب , زب که این لحغه چندان بامیر توجهی نمی‌نمود وسمی مبکرد همیته بااو یاب داشته باشد 4 !یار پفدری‌تاراحت که بی اختیاد در حضود پدر و ست امیر دا گرفت و گفت : : خواهش میکنم امیر خوذش دا روی حندلی‌انداخت ت. پاهایش دیگر بارای‌نکه‌داشتن‌ننه او را نداشت . امیر سر بلند کرد و پهصورت پر مهر زیبا نکر بست مهندس ی ایستاده بود وسیگاردودمیکر د. او میتوانست غم واندوه امسر دا بیش از هکس دیگری‌درثرمی‌کند. . ههندس‌عردی ود گرمی وسردی رو گارر! دقیفاچشمده و حالا میدانست که امیر چه رجر ای دا تحمل میکند. لرخ نیز در کار عهندس اپستاده بود وعتظر بود نا بماجر! پی ببرد . امااين فقط نود که مثل تك‌بچه‌بی‌نابی میکر د اومرتب_امیر دا سئوال بچ‌مینمود که دیشب کجابودی و چه انفافی افناده. امیرهم زیاد آنها رت در انتظار ‌ . همه ماچرا ؟ٌ بر ایآنهانعر یف 58 قت که پدرش که بوده وچکونه فرده ... ماجرای طخ ودردناکی بود ۰۰ تلرخ همسر مهندس با حرفهای‌امیرگریست وزیب همچون‌کودله خردسالی ه‌قهر کرده باشد» دد گوشه‌ای کز کرده‌بود وهمچنان که اشلمیریخت بحرفهای برادر انشی خود گونی میداد اما مهندس خیلی زود متوجه شد که باید گرد اين غپراان چهر ۰ امپریزاید وباا امید يك زندتی‌ایدءال وپرتمررا پدهد.بهمین جهت مهند سگفت: نو نباید ازاین ماحرا زیاد ناراحت "" باشی امیر جان . بقول معروف این شتری است که روزی در خاته ما هم خواهد خوابید . توباید عثل یحردصبر وتحمل داشته باشی . اثر کمی فکر کنی می‌بینی که تما موجودات عالم ۰ دوزی عمرشان بسر آمده وزندگی دا به نسل آینده سپرده‌اند . حالا نوبت نوست که‌زندگی و آنچه را که فکر میکردی پدرت کرده» درست بکثی وبه‌خوشبختی بیندازک , مهندس خیلی روان وساده بسرای امیر حرف عمیزد. سعی میکرداورا صفاعد ند که هراد 4 چبر طبیمت است ونبابد از آن تاراحت بود. اما عکر ميشود. از که آدم سالیان دراز بان دلسته ت باسانی دل کنداه + ی ن حرفهای نسکین دهنده > ولی بهر حال فهندس سمی دنا بتحوی او را ارام کند وروحبه نثر و همسرش دا تقویت نماید. رل بدر آمیر » پیوند عجیب و غیر دفتار میکردند. که دیگر هیچ زیبا هیچگونه نفارنی در آن خاله ندارد, پس از اینکه مپسدس عقداری امیر را دلدادي داد آو راداخل حمام‌فرستاد نا پاآب کرم سروننش را بشوید وبسمد اسراحت کند , ههندس سداتست کسه بیخوا:ی دارد امیر دا از پا درميآورد. برای امیر هنوز خیلی زود بودکه باغمها وناکامیهای زندگی این جنین‌ست‌وینچه نرم کند . امیر بلند شد ودد حالیکه اشکهای چشمش را پا پشت دست باه عیکرد په طبقه بالارفت وبعداد رفتن‌سه حمام په اطال‌خوابش رفت و خوانید آنقدر خسته بود 4 که نفهمید چه موفع خواپشس رفت . فقط وقتی پلکهایش را باز کرد دید اطاق براذ نود افتاب استو زیبا دد حال مرنب کردن الائی» اطاگ می‌باشد . زیبا که متوجه شده بود امیر از خواب پیداد شده : لبخندی زدو گفت : ظهر بخیو ۰ امیر درجایش نیم خبز شد و گفتد: ساعت جچنده ؟ یبا گفت ؛ وقت ناهاره ۰ روشنانی آفتاب که از پنچره بداخل اطاف عیریخت » چشم امیر دا که نازه از خواب‌بمدارشده بود اذیت‌حیکر د. بهمسن جهت به زیبا گفت : میکته خواهش کنم پرده‌ها دو بکشی ٩‏ اوهو نخیر ... پکو بلعا امیر حفت ؛ پله » خوب خوابید . زیا سمی میکرد شیطنت کند نامر مرله پدرش را فراموش کند . جند لحظه بعد زیبا گفت : اتحانات نلث سوم هن شرو عشده. برای همین هم چند روز تمطیل هستم دیشب باپا ومامان تصمیم گرفتن که از فرحمت استفاده کئن و چند روری همتی بشمال بریم . اونچا آدم بهتر میتونه‌درس بخونه , در ضمن توهم په کشتو گذداری میزنی نا از خستکی دربهای . امیر اذ شنیدن این‌حرف پجای اینکه خوشحال بشود جا خورد وپلافاصله پفگر میئو افتاد . اگر اعبر همراه آنها بشمال میرفت دپگر نمیتوانست مینور! ببیند. اسر رسیبه ؛ کی قراره شمال برین ٩‏ زیا گفت : _فکر کنم همین امروز بعد ازظهر زیبا ۶ حس کرده بود امیسر از شنیدن ابن خبر چندان خوشحال نشده است برسید ۶ دلت نمی‌خواد حمراه ما بشمال بیای ؟ امسر ستاصل مانده‌بودکه چه‌جواسی یهد : جرا » ولی . ژیبا سمی کرد شلوغ کند وامیر دا صدای آب در با که به سینه‌ساحل شللاقمی کشید » لذت بخ بود؛ امیر همانگو نه که) بستاده بو د بهساحل نگر بست بت قایق بادی داشتر وی آب حر کت میکر دود چر اغ قانوس قایق از دور باو چشمك میزد . زیبا آ مد کنار زیا باسر اشاره‌ای کرد وگفت : سر ختما . وبعد پرده‌ها دا کشید , تمام پدن اهیر درد میکرد , بازهم احساس خستگی میکرد. اما دیکر خوابش نمی‌آمد. فقط دلش میخواست همانطود دوی نخت دراز بکشد . زیبا بعدازاینکه اطاق امیر یا عرئب کرد امد کنار نخت ؛ بیش اعبر ننست. یبا بك پیژاها وبك پبراهن دار کوناه بتن کرده بود وموهایش یا پشت سرش جمع. کرده بود. اعیرهمانطور که دراز کشیده بود بعزیپا نگریست ., دپد که «زببا» خیلی قشنك است . بر خودش گفت : جفیر میشود عه آممیطورناگواتی با‌خواهر قشنك بیدامیکنه؟ زیا همانطور که نشسته بود وبا مهربانی داشت‌به چشمهای امیر نگاه میکرد گفت ۶ دیشب خوب خوابیدی , اعیر گفت : اوهوم ۰ زی بشوخی گفت ؛ امیر الستاذ ف.... از اراحتی ببراورد : ولی نداره بیای اعیر بلند شد و جلوی‌پنجر ۰ بستاد. آنگاه از زببا سنوال کرد : آفای مهندس خونمس ٩‏ زییا با زیرکی گفت : از این سعد باید بگولی پابا .. نخر بابا خونه نست. اما نا لکساعت دنه میاد . ولی مامان داره نهار درست میکنه امیر دقتی کلمه «بابا» را اززبان زیبا شنید » بماد پدرتی افناد. هئوزخیلی زود بود که امیر بتوانئد مهندس دا بابا خلاب کتد . اعا آنها بسئی خانواده عهئدس سعی مپکر دند خیلی زودتر این پیوند دا برفراد کنند. امیردلش میطواست تنها باشد » اما زیا مثل بروانه دورش می‌جرخید وبرایش حرف میزد * شمال بهمون خیلی خوش میگلره. الان که هوا گرم شده میتونی بری و دریا شنا کلی . راستی نو شنا بلدی ٩‏ امسر بر گشت ویه جهره ععصسوم ... باید عمر اه معا ۳۲ صفحه ۲۵ تب 543 تِ و دخترانه «زیبا» دکربست . خواست او دا بسان پك خواهر بنکرد و سفش جهر «اس را پخاطر بسپارد . " بحال‌امیر اتزپب6» را درست بکاه نکرده بود. بهمین جهت امد ومقابل ربا بوی نص‌شست, زیبا لیخندی به لب ناند و گفت: نو از اینکه بخونه ما اوعدی خوشحال هستی پانه ؟ امیر که دقیق بچهره او خسر«شده بوده سکوت کرد و حرفی نزد . زیابا دست وهای بهم دپخته امیر را صاف‌کرد و گفت ؛ خیلی دلم میخواست په داداش بزرله داشته باشم . امیر دست ز؛ با دایز ی‌نستین‌باد در دستش گرفت و گفت : امیدوارم برات په داداشس خوب باشم . ولی من‌نمیتونم هبراه تما به شمال بیام . من اپنجا کاد دارم زیبا خودش را لوس کرد دگفت هیچ کاری نداری , توباید همراه مانیای , اسر دقتی با فشاری زیبا با دید پیشتر بیاد مینو افتاد . بیاد لماتی کسیتوبخاطر امبر اشك هیر دخت وهمرا» او در مرلد پدرشی زاری‌میکرد و هنکام برای اعیر دعا میخواند. عسئوواقما بك فرشته بود که امیر بهیچ صسورنی نمیوانست او دا فراموش کند امیر لحظه‌ای فکر کرد و گفت: من در این باده با آفای‌ههندس صحیت یکتم . زیا بالجبازی اذ جایش بلند شد و گفت : میل خودته » ولی صددفعه بهت گفتم نکو آقای مهندس + بکو باپا .. هنوز زیبا حرفش را تمام لکرده‌بود که صدای گلرخ از طبله پائین بکوش رسید : زیا .. دیا جان ... زیا در اطاق امیر داپاژ کرد وبا عبدای بلند پرسید ؛ زبارت حیه مامان امیر دا یداد کن ؛ وفت‌اهار». زیا * در آستانه دراطاق آر از گرفنه بوده بر گشت وبامیر نگاه کون بلند و بیا بالین : مامان ناها.و اماده گرده , امیر با اکر اه بلند شد. هنوز بدنش خسته و کوفته بود , هنوز غم عرلد پدرشس ویاد حرفهای مینو اذ ذهن او میگذشتو هنوز او با خانواده‌مهندس احساس غربت میکر د چند لحظه بىد ؛ اعبر عم اهژیابه طبقه پالین آمد . کگرخ ماند ژببادد حالی که‌يك پیشبند به خود پسته بو مشفول چیدن غدا روی مبز بود. امیر سلام کرد و نشست , رخ با لبخند و مهریانی از او استقبال کرد . زیبا درست مقابل اسر نشست , پطوربکه در هر حالتی‌نگاه امیر دد نگاه ژیبا می‌افتاد . دد همین هنعام صدای با شدن در آبارنمان‌بگوش رسید و مهندس هم در حالبکه دوباکت بزره مپوه در دستش بود وارد شد. بقیه درصفحه )۲ شاره ۸۷ ت ستاره سا