We use Optical Character Recognition (OCR) during our scanning and processing workflow to make the content of each page searchable. You can view the automatically generated text below as well as copy and paste individual pieces of text to quote in your own work.
Text recognition is never 100% accurate. Many parts of the scanned page may not be reflected in the OCR text output, including: images, page layout, certain fonts or handwriting.
فشرده کامل داستان
افهر پسر جوانی استث له بدشب اتوعویق مهندسفرشاد تصادف میکند: « ون از پستری شدن دربیمارستانمهندس فرشاد او را بفزندی قیول میکند در مدت بسنری بردنامیر +مینوپرسنار چمار «فه ماشق ۱
غپر میشود و ریت* مشق ادامه مپپابه
گر فسسر مهنداس شسرشاه طور
ناعوداگ» + امیر فه پر هو
4و می هط نسه میخود.مدتی بعد ممسهسر معتم حرسیقی باماقای سعدر دخترش «[یباه میآورده صفدری ماو دیب" میشوة اما امیر با اوکلاویز میشود
مهندس فرشاه پساز اطلاع ازمشق جنو و امیر پهخانه مینو میرود و قاضا ۶ بای فیح6» امیر بدرس خوالدر له پدحد از معق اي تصرف خوه واز خی" ميتوادم که امیر را و فا کند
یم و
یو از فرصت استفاده میکنء ری 9 الم دالی و زندالن عره که برایمدتزرسال به توا
متعص زاین رعتا مشود
ز متقرز
6 ت_ اااعه ابي ماج
وه
میتو سرنوشت غماتکیزودرنناکیبیدا گره بود .۰ دیگر بودن و نبودن برابش هیچ فرفی نداشت. ماجرالی که برای او بوفوع پیوسته بود » آنچنان بلح و باگوار نود + که مینو حس میکرد زیر سنکینی این عاجرا دارد جان میدهد
دقتی ومبیل پلیس جلوی کنر ی تولف کرد مینو » زهره وفرببرز را ساخل #لمتری برتعد و بس از حقبی ار عاجرا پرونده قتل فلام رانشکیلدانند و دسنور بازداشت هر سه نفر آنهاتاروز دادگاه صادر شد + مینو ثوبرابرسئوالاتی که توسط بازپرس از او ميشد. فقطاشان میر یخت . آخر او چه میتوائستبگوید. بك فاتل بدستهاپش دستبند زنه شده بود . اگر بچای مینو هر دختر در یعم که بود » ازاین حادامناگهانیوفیرفابل صور شوه میشد .. مینوه پچگاه در ریدئیش اب ونوان شنیدن ودیدنماحرا های فمانکیز را نداشت و حالا کهخودشی عحور اصلی بت عاحرای لم وفم انکیز
فص دوم زن خاکستری
اوشته م . صفار
فراد گرفته بود بیش از همه اراحت و گربان نود . بی از انجام مراحلفانونی ۲ فرارسیدن روز دادگاه » مینو وزعرهء رابه نداستگاه زنان بروندواو دا زندانی کردند_. اما فریبرژ بااظهارات زهرء و میئو ازاد شد ..
دفتی مینو را به زندان زنان بردنده يك بعداژ ظهر فمنالبود .. از آنبعداز ظهرهانی که میشود بهنگام پائیز وبهنکام ریزش برگهای زرد نماشا کرد. توی رندان شلوغ بود .. بر بود از زنانی » هريك بنوعی گرفتار شده بودند .۰ بیرو جوان دحوشگل وزشت درهمفاطیبودند این زنها حرفها » کفتار و آرژوهایشان با بکدیگر فاصله داشت ومینو شاند نئها دختری نود » که با گلشتهایا: با فلیی حساس و با روحی اآرام ویر خاطره قدم بابن ژندان گلاشنه بودورود مینوبه ژندان زنان خیلی زود جلبتوجه کرد. نطوریکه بمداژ دوه روز الب زندانیان زن گرداگرد او جمع میشدندء ار او ستوال میکردند کهچر ۱ وبرایچه به زندال افناده است . اما میئو آنقدر شرم و حیا داشنه که دویش نمیشدان وفایم_للخ وشومیراکه براوگذشته است برزبان باورد . محیط زندان برای مینو خیلی غیم انگیز ودردناه بود. شپ ک.. میشد انکار تمام سباهبهای دئیا راتوی سلول زندانیان میربختند.سکوتعرکباری مام محوطه ژندان ز۱ را میگرفت وجر صدای کامهای نگهانان زندان صدای دیگری بگوش نمیرسید
طولی نکشید که مینو دختر مورد اعتماد رنان زنداتی شد . چهره ععصوم
و سکوت رویالی او دیکران را بسوی او جلپ کرد در بثی از روزهایکیازز نهانی که ژیاد دور ویر او میبلکید. وسن وسال زبادی هم نداشت بااو ب» درد دلنشست واز زندگیش حرف زد ۰ این زن کهاسمش ژلبخا بود میگفت اهل لاهیجان است شوهرش بزور میخواسته او را به حود فروشی عادت دهد وازابنظریق بولدار شوده همین جهت بین زلیخا و شوهرش اختلاف افناده و بکشب که شوهر اء مست بخانه آمده در بك نزاع شدبد او را بقتل رسانده است .
زلیخا علاپ وجدان داشت. هروفت حرف میزد » چهره خونین شوهرش را نیاد میآورن چهرهایک ه کار آشیزخانه آثرا ا هم دریده بود .. بهمین جهت زليخاگاهي اوقات بجنون آئي دچارميشد ووهم دخیال اورااز خودبیخودمیساخت
مینو از سرنئوشت انبوهگین زلخا اشك بچشمانش آمد .. اما مینودرحقیقت برای خودش میگربست .. او ائاگامی عجیبی ند زندگی روبرو شده بود.خودس دا برای کسی تمریف کند هیچکس آنرا باور تخواهد کرد .. اما همموقابيزندگی او در حقیتت محضی مگلشت . زنان زنداتی خاطرات زبادی دارند.. خاطراتی که هر کدام برای خالوادهها میتواند ترس عبرتی باشد . مینو با آدمهالیدر رندان اشنا شده بود که طاروع و فروب خورشید. نرایشان بی تعاوت بود.باز های آشنا شده نودکه برخلاف حسزنانهشان خیلی فسیالتلب ویتفاوت بودند رشلك نبود که این بیتفاوتی را گذشت رماندر
۵ وقتی مینورا عنوان قاتل ده زندانز نان بردند. تمام دنیا دو نظر او تاز باكو سیاهشد...
[۲ صفحه ۳۰ تب شماره ۱6۰ ستاره سیما
آنها بوجود اورده بود ژنهای زندانی اگر سفرهدلشانراباز کر کوه خاطرات بح رکت درم ی آبد ومرجی
از قعبه های تلخْ وشیرین در کنار عر
هم همان مینوی خوب وبا مینولی که وفتی. برای چشمان امیر خیره شد عرق شوم بربیشانیش مینونی که قلب داشت و عانو ونر حرم مطهر حضرت شا به راز ونیا بر داخته بود , به وفاداری داده بوذ .. امامیتوحالاغر راء از خاطرات واز گذشته خود فاصله گرفته بود . راستی او چکونه منوا س روژهای خوب و قلالی گذشته را جبران کند . روزهائی که هر انیهاش برای او يك زندگی بود . هنوز حرقهای اسر گوش میئو صد!ا میکرد حرقهانی که امیر میکفت «عینو» قول بده منوا نذاری .. من بیتومیمیرم .* میتو هو هم عاشق بود.اها چکونهمیتوانستنهاجم آقای صفدری رادد آنروزسر د, مستای که امیر يکمك او آمد فرامونس کذ چکونه میتوانست چهره خونین درگب غلام را که ناو تحاوز کرده نود از باد بیرد آنشپ مینو ی سلول خود ده قکر گرد. وحشت نرشی داست . تا زهره در گوشش میپیچید که مکفت ا«توفائل هستی» این صدا نرگوتس میو تین رعب انگیز ووحشتناکی داشت ک مکم موج نرس و دلهره وبیم دهراس در دل میئو لاه گرد . سرش گیج رفت وناگهان فر باد کشید ؛
ثه ؛ نه .. من فائل سم من
سکتاهم ,
ها
همان
۳
بدثیال این فریاك ناخوداگاه مامود.ن زندان بسوی سلول او دوبدند ..یکی! آنها برسید ؛
چيی شده .
مینو ساکت شده نود.دانههایدرتب عرگ روی پیشانیش نشسته بودوچشمانش مثل همیشه آفشته باشك بود
یکی از مامورین مجددا از مینو سئوال کرد :
چی شده خالم .. جرافربادکشمد ند
میئو نگاهی به آنها کرد و ارام