Cinema Star (May 1978)

Record Details:

Something wrong or inaccurate about this page? Let us Know!

Thanks for helping us continually improve the quality of the Lantern search engine for all of our users! We have millions of scanned pages, so user reports are incredibly helpful for us to identify places where we can improve and update the metadata.

Please describe the issue below, and click "Submit" to send your comments to our team! If you'd prefer, you can also send us an email to mhdl@commarts.wisc.edu with your comments.




We use Optical Character Recognition (OCR) during our scanning and processing workflow to make the content of each page searchable. You can view the automatically generated text below as well as copy and paste individual pieces of text to quote in your own work.

Text recognition is never 100% accurate. Many parts of the scanned page may not be reflected in the OCR text output, including: images, page layout, certain fonts or handwriting.

۳۷/۴ خلاصد ۳ داستان تایستان برفی باسیم شهر زاد . شهرزاد در خاطر ات خود نوشته است..۰ تَ ب# بیبا له بودم که مادرم عفت السلطان مرد پس از فوت مادرم بر ادره‌مسعود به لندن رفت زر بدرم باخاله‌ام اشر ف‌السلطان 4 باث پسر برراك باسم محمود داشت‌ازدواج که . در طول میرفتم فهمیدم که آقس‌ای ادیب‌زاده معلم ادبیاتمان عاشق من شده است . زن آقای‌ادب زاده به‌اوخیانت مبکرد و بهمین دلیلآذیبز اده بکبار خودکشی کرد وبعد از خودکشی همسرز خود را طلاق داد و بادخترد.گری‌ازدو اج کرد. من بوسیله همشا گردیم مریم با خسرو کب رادر او بو آئشما شدح و کار آین آشنالی بازدو اج انچامید با هنوز بکماء از ازدواج ما نگذشته‌بود که پدرم پیشنهاد کرد همر اه آنها بشمال برویم. | در شمال وبلای شخصی باسم اج داقر در اختاز ۵ نود بکشب که من لب دریا رفسته بودم هوس شنا کردم و لخت شدم ۲ موقع بسر خاله‌ام محمود در تاریکی مر ! ذر | تست سته. آغوش گرفت: ویو ر بمن .قجاوز کرد ۰ من از ترس ادنکه مبای! خسرو و خانو اده اش 2 ییا ۶ بتهر ان بر گشتبم در دستشوئی خانه باتیغ‌صورت تر اشی. رل دستع ۲۰ زدم وخو د کشی کردم: وقتی از بسمازستان مرخص شدم بخانه پدرم رفتم و بکهفته بعد پدر و مادر خسرو به‌پسرشان فشار آوردند تا مرا طلاق بذهد . | از اینکه از خسرو جدا شدم پدرم مر) همر اه خود به لندن نرد تا بر آدرم سعود را ملاقات کنم درلدن مسعود مرا سا دوست دخترش الیز ] که همکلاس از بدرم هنگام از کشت نتهر ان» ت 13 درگندن ایاز قه؟ ی 4 هت پبس از بدرفه ید ر سوار بك تا کسی ارام یاو تیزم ما را یاک جذگل مصوعی برد ومن دیبلم که باث اتومبیل با سه سرنشین ذبگر ارا تیب | همر اه خود به يك " کلبه مخروبهآوردندوبدست ی رهق رانئده کسه اسمشش چارلی و تفن کیت آنها سعود را کنك زدند و هب سییر ست خلل ی ۳ ۱ ۱ ۳ ۳ خط رات اورارت | فانوس بسر آغم آمد ب اینلت دشباله ماجر | [ ۲ صفحه ۲۰ ت ۱ ۱ ۱ من. باطر اقم. نگاه. کردم . همه جا تارباك و ظلمات بود . با خودم فکر کردم حالا بهترین فرصت برای فرار کردن از چنك تونی است آهسته به لونی که سرش را روی شانه‌ام‌نهاده‌بود و از فرط مشروب خواری بخواب رفته ود نگاه کردم . جثه سنگین او روی بدنيم فشار میاورد . واقعا چکار میتوانستم بکنم . من يك دخنر کم سن و سال و تنها بودم . آنهم در شهر غربی متل لندن که هیچ‌جابش رابلد نبودم. بهر حال راه‌چاره در این بود که بنجوی خودمرا ازچنگال تونی خلاص کلم . ميدانستم که آو آدم بیرحمی است و اگر هرا با خودببرددیگر خلاص شدن از دست او يكامرمحال است. با احتیاط سرش را از روی شانسسه‌ام برداشتم . او زیر لب نالید : چیکار میکنی . کف سب ابنطوری تب زیت لها آنگاه سر ش ای ۲ نهادم واو ۳1 دراز کشید,. من آهسته در اتومبیل زا پاز کردم و بیاده شلم . اما هنوز دو سه قدمی از اتومبیل دور نشده ودم که ناگهان او نس بلند؛ کرد بمحض. ایفکه مرآ در. حال فرار دید مثل شیر زخمی سوم هجوم آورد و باس ۱ کجا فر ار میکنی لعنتی .. ۰مبده سیم 4 پ# درست و حسابی نیستی . از ترس جبق جح کفیدم و و تزهین اقتادم . او موهایم را در چنك گرفث و گشان کشان بسوی یم آورد و مرا داخل اتومبیل انداخت» از فرط استیصال و ببچارگیگربه‌ام گرفته بود . صدبار از خداوند تقاضای مرك کردم . دیگر زنده بودن رایم هیچ جاذبه‌ای نداشت . آخر این چه سرنوشت شومی بود » که عن به آن دچار شده بودم.واقعااگر هيدانستم که سرنوشت من بابنجا ختم‌مبشود» زودتر خودم را خلاص میکرتم . اما همیشه بامید اينکه آینده بهتری دارم "و بالاخره روزی که از این تقدیر شوم نجات‌پیدا هیکنم » به زندگی امینوار میبشدم .راستی اگر من به معسلم ادبباقمان عثق‌میورزیدم و با او ازدواج میکردم » آیا باز هم چنین سرنوشت تلخ و غم‌انگیزی داشتم ؟ ! خودم می‌آندبشیدم ٩۳‏ پدرم‌چکارمی کند: » اشرف السلطان خاله‌ام. در چه حال است » مجمو د بسر خاله‌ام چنگازمیت کند و خسرو شوهر سابقم که با عشق و ع8 بهسری او در آمدم‌چگونه ور میگذراند . از همه مهمتر نگران حال بر ادزم مسعود بودم که در آن حال شمار ه ۳۳۳ کت ستلاره سنئماً ووصعیت وسط چارلی زخمی شد و مرا از آو جدا کردند . میدانستم که مسعود بیکار ننشسته وبرآی‌پندا کردن من همه جا را زیر پا میگذارد . ولی او چگونه موفق میشود که مرا در میان چندمیلیون . آدم‌پیدا کند . تمام آبن افکار ناعت‌میشد که من از زىدگی واز زنده بودن قطع امید کنم . اما هميشه در آخرین لحظات می‌آند,شیدم که من يك اسان هستم و باند مقاومت داشته باشم » بارها در داستانهای مختلف و در مجله‌های گوناگون سرنوشت آدمهای زیادی را خوانده. بودم . حتی بارها برسر‌دوراهی مجله زن روز را مطالعه کرده بودم و هیچگاه حقیقی بودن این داستانها را باور نداشتم .ولی حالا می‌بينم که من خودم سرنوشتی‌تلخ از هر آدم دیگری دارم . سر‌نوشتی که آگر قرار بائد یکنفر آنر! تعرف کند هیچکس باورش ندارد . ولی همیشه خوانده بونم : که این مشکلات و سختی‌ها و فرا زو فشیب‌های زندگی است که از آدم يك فرد با تجربه میساژد و من‌حالا حس هیکردم که روز بروز دارم تجربه تازه‌تری کسب ميکنم » تجربه‌ای که فکر میکنم کمتر کسی میتواند به آن دست بابی داشته باشد . تونی که از فرط عصبانیت و هست بودن از دهانش کف ببرون زده بود بیس اختیار نعره می‌کشید و بمن دشنام و اها من همجنان سکوت کرده بودم و از فرس بخود میلرزبدم . او انومبیل را روشن کرد و باسرعت در دل فازیکی حرکت نمود . یبد نابیز ۲ میداد ۰ لزدیکیهای سخربود که بشهر رسیدي. اما شهر هنوز خلوت ود . شهر در مه غلیظی فرو رفته بود . هنوز نمی‌ذانستم کجا هستم . گیج شده بودم خیابانها برایم ناآشفا بود ۰ سئوال کردم : سب کجا هستم . توفی جواب داد : حد توق , نان سیم خونه خودم. . وقتی تونی گفت در لندن‌هستيم میب خو استم از خوشحالی بر در بیاورم . ميدانستم روزنه امیدی برای آزادی من هس ت. من در اینجا بسعود و بمردم نزدیکتر بودم . همانطور که گفتم‌خیابانها خلوت و مه گرفته بود و نور چراغهای فلورسنت که در دو طرف خیابان کشبده شده بود از زیر غبار مه منظر ه دلیذیر > رگ دارم می‌برمت «۸۲ 4 تحص ۰ لو رلی جیار راه بشت چراغ گرمز ابستاد‌بم . بات پلیسی سر چهار راه استاده ود و داشت نو رها ۳ نگاه میکرد. با دیدن پلیس تصمیم گرفتم فریاد بکشم و کمك بطليم . اما قبل از اینکه 0 را عملی کنم» تونی گاز داد و ح ر کت کرد . توفی از آئینه اتومبیل‌نگاهم . کرد و ات .: ب دختر » سعی نکن‌بمن کلك بزنی » اگر بخواهی فرار کنی با جون خودت بازی کردی . انگاه وارد یيك خیابان فرعی شد و مقایل يكث ساختمان نیمه قدبمی که جلوی آن طارمی ‏ کشیده شده بود توقیسف کرد ۰ مرد عابری که از آن حوالی میگذشت نگاه مشک و کی بمن و تونی انداخت اما قبل از اینکه متوجه مسئله‌ای شود از مقابل ما گذشت و هن آخرین امیدح رت ین رن زیر بازویم کت آنگاه با کلید در ساختمان را باز کرد و مرا بداخل هول داد . ساختمان خلوتو ساکت بود . توفی اشاره کرد که از پله‌ها بالاً بر وم . هن آهسته و باتردید از بله‌ها با رقتم ۰ شبچگس ل‌درساختمان‌نو د ‏ توضی کلید برق را زد و راهرو را روشن کرد . من نگاهی بخودم انداختم . ددم بیر اهنم تکه تنکه است و ندنيم خالكآلود و برهنه است ا. توفی گفت : حمام میروی . ست آره و بعد مرا بطرف حمام برد. . يك حمام توچك نود که يك حوله و صابون تخت دی آی ن دیده نمیشد . تونی صندلی گذاشت و پشت در نشست . بعد من‌داخل . آول تردید داشتم که لخضت ها ول و خی مه رآ بدنم ی 0 آز ارم میداد د باعث شد تا تصمیم به برهنه شدن بگیرم . من تابحال برایم اسناق نیفتاده بود که در خانه بك مرد غربیه در حقبقت در خانه بك جنایتکار حرفه‌ای حمام نگیرم . اها مجپور. نودم که آیشکار را بکنم . ابتدا دوش آب را باز کردم و گرهی اب ۲ بادست لمس نمودم سپس پیر اهن باره‌پاره‌ام را از نن بیزون ۲ آوردم و برهنه زیر دوش ابستادم . دريك لحظه وقتی آب مطبوع حمام روی بدضم ربخت احساس آرامش کردم و سعی کردم برای چند انیه هم که شده همه حوادت و وقایع را فر آموش کنم . بعداز اینکه خودم را خوب شتم » حوله را برداشتم . ثا خودم را خشك کنم . صدای باز شدن در مرا متوجه خود کرد . هر اسان بر گشتم و دیدم که از لای در ء تونی با دو چشم شهوت آلودش دارد مرا