Cinema Star (June 1978)

Record Details:

Something wrong or inaccurate about this page? Let us Know!

Thanks for helping us continually improve the quality of the Lantern search engine for all of our users! We have millions of scanned pages, so user reports are incredibly helpful for us to identify places where we can improve and update the metadata.

Please describe the issue below, and click "Submit" to send your comments to our team! If you'd prefer, you can also send us an email to mhdl@commarts.wisc.edu with your comments.




We use Optical Character Recognition (OCR) during our scanning and processing workflow to make the content of each page searchable. You can view the automatically generated text below as well as copy and paste individual pieces of text to quote in your own work.

Text recognition is never 100% accurate. Many parts of the scanned page may not be reflected in the OCR text output, including: images, page layout, certain fonts or handwriting.

خلاصه کامل داستان تابستان برفی شرح حال دختری است‌باسم شهرزاد . خه رز اد در خاطر ات خود نوشته است. سم پافز ده ساله نوتم که مادرم عفت السلطان مرك پس از فوت بادرم برادرم‌سعود به لندن رقفت و بدرم باخاله‌ام اشر ف‌السلطان که بكث پسر درراه باسم محمود داشت‌ازدواج سوت . در طول سال تحصیلی که بمدرسه میرفنم فهمینم_ که آقسای ادیب‌زاده مسعلم ادییاتمان عاشق من شده است ذن آقایاداب‌زاده به‌اوخیانت میکرد و بهمین‌دلیل ادیب‌زاده بکبار خو دکشی کرد وبعد از خود کشی هس خود را طلاق داد و بادختردیگری‌ازدواج کرد. من بوسیله همشا گردیم مریم با خسرو کب رادر او بود آثنا شدم وکار این آشنائی بازدواج اتجامید . هنوز یکماه از ازتواح ما نگذشته‌بود که بدرم پيشتهاد کرد همر اه آنها بشمال بر و بم. در عمال وبلای تخصی باسم حاج باقر در اختیار ۶ بود یکشب که من لب دربا رفته ونم هوس شنا کردم و لخت شنم . در همین موقع سر خالهام عحمود در تارنکی مرا در آغوش گرفت وبرور بمن تجاوز کرد. من ازترس اانکه مبادا خسرو و خانواده‌اش ازاین ماجر | آگاه شوند سکوت کردم و هنگام که بتهر ان بر گشتیم در دستثوئی خانه باتبغ‌صورت تراشی رك دستم را زدم وخو دکشی کردم. وقتی از سمارستان عرخص شدم بخانه‌بدرم رفتم و بکهفته بعد پدر و مادر خسرو بلپسرشان فشار آوردند تا مرا طلاق بدهد .پس از اینکه از خسرو جدا شدم بدرم مرا | همراه خود به لندن برد تا برآدرم مسعود راعلاقات کنم درلدتن سعود مرا بسا دوست :۳۹۳ الیز | که همکلاسی‌اش نود آغنا کرد. بدرم هنگام ناز گشت بتهر ان» مر) نزد بر آدرم سعود گذاشعت تا درلندن اعصایم تسکین بابد.وقتی که پس از بدرقه پدر سوار يك تاکسی سوی میدان پیکادلی ميامدیم ؛ نا گهانراننده‌ما را بيك چنگل مصنوعی برد ومن دیدم که بك اتومبیل با به سرفشین دیگر مارا تعقیب‌میکنند . آنها سعود را کتك زدند و سرا هعر اه خود به يك کلبه مخرو بهآوردندوبدست بیر زنی باسم کلثوم بپردند مرد راننده که امش چارلی ود . شب هنگام با يك چراخ‌فانوس بسراغم آمد ‏ میدانستم که چارلی هیخواهد بمن‌تجاوزکند ۰ از اینرو با سك محکسيم به سرش کوبیدم و همراه کلثوم از داخل کلبه‌مخروبه فرار کردیم . اما قبل از اینکه موفق به قرار شویم ازدور نور اتوهبیسل برها تابید و اتومبیل مزبوردر کنار ما توقف ۱ کرد . داخل اتومبیل یاران چارلی بودفد. جیمز وتونی عرا داخل اتوممیل اثداختند و بطرف کبه عخروبه آوردند . وقتی آتهادبدند چارلی زخمی است خوخحال شدند و چیهز با اسلحه چارلی را کشت تا من نصیب آنها شوم . اینك ادلعه آين ماجر ای چنجالی :.۰. من دفتر خاطرات اوراگرفتم, >۳ ۸ جو اپ دادم : سوه . تونی که گوا منتظر جواپ من‌بود: بلافاصله سبگار دبگری روشن کرد و به دستم داد . من باولع پك محکمی به سیگار زدم و دود آنرا بااثتیاق در ریه هایم فرو دادم . اینبار لذت وافری در تمام بدنم دوید و لصاس کردم دارم روی آسمان پرواز میکنم . حس هیکرنم که چشمانم درختش و جاذبه دیگری‌دارد. دلم میخواست بی اختبار بخننم و احساس آز ادی بکنم ۰ دو باره میگار را به لبم نزديك کردم و دود آثرا بلعیدم . کم کم احساس میت کردم که دشنه شدهام . قلیم داشت شسش میرفت ... پاهایم ست خده بود و سرم گیچ بیرفت .. دیگر به هیچ‌چیز نمی اندیشیدم . خونم را راحت حس میکرنم: تونی که آرام نشته بود و هثل بيك روپاه موذی بچشمهای من نگاه میکرد ۰ سرش را به بیخ گوشم نزدیك کرد و گفت: درچه حالی ‏ کم ۱ ب خیلی خویم ... هیچوفت در زندگيم از حالا راحت تر نبوده‌ام . تونی دبگر حرقی نرد . عن داشتم نگاهش میکردم ۰ او آرام دستهایش را روی فاخن پایم کشید و عد انگشتانش بروی مسج بایم کشیده شده . از ابن حر کت آو .تمام بدنم غرق لذت شد . گفتم : باهایم را مالش ده ... او بدوت هیچ عکس‌العملی دوباره مج پایم را شرو ع‌بمالیدن کرد ۰... من چشمهايم را عم نهادم ...قدرت‌اینعه پلك یم را باز نگاه دارم نداشتم . دستهای تونی روی زانويم سر خورد و بعد بطرف بالا کشبده شد » گفتم: تونی ؛ تو دوست نداری با هن عشقبازی کنی ؟ توفی گفت : ب چرا . من تورو خیلی دوستدارم. کیست که از دختر زیباثی مثل توبدش بیاد ؟ و بعد تونی خیلی ملايم شروع بدر آوردن پیر اهنم کرد . آنگاه پنجرهاطاق را بازشمود تا هوای نمناك بیرون بداخل راه یابد ۰ من آاحساس تثفگی میکردم . تونی برایم آب آخنك آورد و من آنرا خوردم . بی اختیار بدن برهنهام را در آغوش تونی انداختم و گفتم : ۱ مرا تر آخوخت‌فشاربده ۰...خواهش میکنم منو محکم بفل کن . تونی که میدانستم در انتظار چنین لحظه‌ای_نشته اسث » بی معطلی مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسیدنکرد. نميدانم چرا در آن لحظات از بوی بددهان او خوشم آمد . از چنگال زمخت و بیرحش احساس لثت کردم . توفی وحشیانه مرا در آغوضش میفشزد. و سیثه هایم را می‌بوسید . من خودم را کامل در اختیار او نهاده بودم . ء عجیپ سراپای وجودم را فا گرفته بوو . توفی مرا روی نخت خواباند زع خریدارانه به -راپايم انداخت و بعر هي ههیستر شد .۰ ری وقتی توفی بلند شد و رفت حی خواپ سنگینی به بدنم راه یافت .یز نمیتوانم حدس ٍ پرسرم آهده ... تعیدانم چه مدت‌خو فقط وقتی بیدار شم . تاریك أست و تولی کف اطاق در خوا قرو " 9" است کردم .. خدایا عن انجا چکار میکردم , از چایم ند شنم . احساس کردم تمام استخوانهای بدنم درد میکند . یك کشنده و عودی حتی در ر گهایم میدور سرم گیج هیرفت . دهانم کس دحا احساس میکردم چیزی در درون درا انفجار است ابحال به چنین حالتی دج نشده بودم . هرتب خمیاز» می کشسنم وقتی روی نخت نشستم » دبدم لختمادرز هستم . بی اختیار جیغ کشیدم و توز که کف اطاقق خوابیده بود . از صدا جیع من هراسان لند شد و چسر اطاق را روشن کرد ۰ برسید سب چی شله . فربا کشبدم : ب لو با من چیکار کردی . توقی لحظه‌ای جا خورد و برسد: ب منظورت چیه ٩‏ فریاد کشیدم : توباهن عشقبازی کردی ۹ کگفت :+ س و وحثیانه بویش هجوم بردم تا سرو صورتش بکویم . او خودش را کشید و سستم را محکم گرفت و ۳ توچت شده ؟ مه دیوونه دختر 9 از فرط استبصال و اراحتی سرم بدبوار کوبینم و گفتم : ب چرا بمن تجاوز کزدی ٩‏ گفت : خودت خواستی؟ سب دروغ میگوئی ... .من از توا میاید .. , گفت : اون موقع حالیت نبود ... تقلا کردم و دستم را از ست خارج کردم و مثل يك گر ك زخمی‌بصور چنك .کشیدم . توفی که از این حرکت سخت « آشفته بود » طاقتش تمام شد و بام* #حکم به پهلويم کوبید . من جیغ کل" و کف اطاق غلنیدم . تونی با لگد سرم کوبید ر فزباد کشید: .., له دختر دل گفتم : داشتم پناه بردم و گربه کردم . نووز